رسالت و طرح الهی
رسالت و طرح الهی ما از کجا و چگونه شروع می شود؟ امروز که این مطلب را می نویسم در آستانه 54 سالگی هستم. اگر در کل دوران زندگی ام تنها یک نکته را خوب درک کرده باشم، آن یک نکته است که: آرامش آن جایی است که شما رسالت و طرح الهی ات را می یابی و در جای درستِ خودت یا در مسیر درستِ خودت قرار می گیری.
هر چقدر ما از مسیر رسالت مان فاصله داشته باشیم به همان مقدار نا آرامیم، حتی اگر صاحب تمام جهان باشیم، حتی اگر معروف ترین و مشهورتریت و قدرتمندترین فرد دنیا باشیم، روی آرامش را نخواهیم دید، مگر اینکه به این درک برسیم که در مسیر رسالت یا طرح الهی مان هستیم.
رسالت آنجایی است که آرام می گیری و دست از تقلاهای بیخودی بر می داری، دست از شتاب کردن و بدو بدو بر می داری، دست از پیگیری های بی مورد بر می داری، دست از اهمیت دادن به چیزهای فانی و بی اهمیت بر می داری. دست از خوشی های آنی و زودگذر بر می داری، آن جا همان جایی است که گمشده همه ی ما توی این دنیاست و به دنبالش هستیم و اگر نیستیم باید سعی کنیم باشیم، چون بدون آن از آرامش خبری نیست.
اگر پانزده سال پیش خدا شخصا روبروی من قرار می گرفت و به من می گفت تو در آینده این کاره خواهی شد و به این مسیر هدایت می شوی هرگز نمی توانستم حرفش را باور کنم، به این دلیل که فاصله آن روز من، با چیزی که خدا می گفت و هم اکنون در آن هستم فاصله ای کهکشانی داشت.
از زمان نوجوانی تا ده سال پیش، من همیشه به انواع شغل های فروشنگی و خدمات رسانی های مختلف در روستا و شهرمان مشغول بوده ام. از عطاری و بنزین فروشی و آپاراتی در روستا گرفته تا لوازم موتور سیکلت، دوچرخه فروشی، پوشاک فروشی، لوازم التحریر، خدمات عکاسی، خدمات مهرسازی، اسباب بازی فروشی، خدمات اینترنتی، آجیل فروشی، تولید و بسته بندی آجیل و پسته و… تا این که به یکباره اتفاقی افتاد غیرقابل باور!!!
سال 1391 برای تجربه های جدید به تهران رفتم، بعد از عبور از چالش ها و مسیرهای متعددی که در دوره راه رسیدن به رویاها مفصل آن را شرح داده ام، در سال 1393 مجدد به شهرمان برگشتم.
در سال 1395 زمانی که در حال تجربه فروشندگی لوازم التحریر در روستا بودم احساس کردم دوست دارم سخنران شوم، احساس کردم چیزهایی را در تجربه های زندگی ام یاد گرفته ام که می تواند به هر فردی که قرار است از این مسیر عبور کند، کمک شایانی بکند.
به همین بهانه، وارد دوره هایی تحت عنوان دوره استادی یا همان فن بیان شدم. روزی که به آنجا رفتم قصدم این نبود که به اینجایی که الان هستم برسم، بلکه تمام هدف من این بود که اعتمادبنفسم در جمع را افزایش دهم تا بتوانم راحت تر صحبت کنم، همین …
در آنجایی که دوره می دیدیم، از ما خواسته شد یک حوزه سخنرانی در آینده برای خودمان انتخاب کنیم. من بعد از کمی گیج و واجی که چه حوزه ای انتخاب کنم، حوزه قانون جذب را انتخاب کردم، بدون کمترین دانشی در مورد آن!
اما همین که من این موضوع را انتخاب کردم انگاری در عمل انجام شده قرار گرفتم و حالا می بایست شروع به مطالعه در این حوزه انتخابی می کردم و همین بهانه ای شد که من به این جایی هدایت بشوم که اکنون هستم. یک کم فیلم را به عقب تر بر می گردانم و از قبل تر آن برای تان می گویم.
من در یک دوره ای در سال 1380 ورشکست شدم، تمام دارائی هایم را از دست دادم، به اضافه سلامتی جسم، روح و روانم را! جایی که ته ته ناامیدی و تاریکی است. همان جایی که احساس می کنی تمام درهای دنیا به روی تو بسته شده است و راهی به جز خودکشی و راحت کردن خودت نداری!
وقتی به این مرحله از زندگی رسیده بودم، انگاری به جای نیازم رسیده بودم، همان جایی که با تمام وجودت خواسته و نیازت را فریاد میزنی. اینجا بود که دو راه بیشتر نداشتم یا باید خودکشی می کردم و یا دوباره بلند می شدم و با همه شرایط سخت به مسیرم ادامه می دادم.
لطف خدا شامل حالم شد و گزینه دوم را انتخاب کردم و تسلیم نشدم، از همان جایی که بودم با همان شرایطی که داشتم سرم را بالا گرفتم و شروع کردم، بارها وسوسه های تسلیم شدن سراغم آمد، اما باز هم ادامه دادم، تا اینکه چند سال بعد تمام آنچه از دست داده بودم را صدها بار بهتر از آن را دوباره به دست آوردم.
بعد از گذشت یک دوره چند ساله ی سخت، اکنون انگاری تمام درهای عالم به روی من باز شده بودند و از در و دیوار برایم فرصت و پول و موقعیت برای لذت بردن می بارید، جوری که باور کردنش برایم سخت بود و همیشه در خلوت، پیش خودم می گفتم، منو این همه خوشبختی …!!! اما اینجا هم پایان ماجرا نبود و تازه بخش کوچکی از آن خورشید بی نهایت طلوع کرده بود!
زمانی که من در حال این تجربه های به ظاهر ناب و دست اول بودم، از نظر دیگران بسیار فرد خوشبخت و خوشگذرانی بودم، در ظاهر امر خودم هم همین حس را نسبت به خودم داشتم. اما کسی چه می داند که در عمق وجود من چه خبر بود. همان جایی که برای همیشه عمر تا آن روز دفن شده بود و به شکلی نامحسوس فریاد رهایی سر می داد و نیاز به شکوفا شدن داشت، اما کو فهم و درکی که آن را بفهمد!
اگر بگویم یک کلمه از حرف هایی که اکنون در حال نوشتن آن هستم را در آن روزها درک نمی کردم حرفم را باور کنید. من هیچ چیزی به جز همین ظاهر امر و آنچه با چشمم می دیدم را نه می شناختم، نه شنیده بودم و نه باور داشتم.
از کجا باید می دانستم در وجود و درون ما انسان ها چیزی وجود دارد که نیاز به توجه دارد، که دوست دارد شکوفا شود، که دوست دارد برقصد، که دوست دارد بخندد، دوست دارد سالم زندگی کند، شاد باشد، ثروتمند باشد، هر جا دلش می خواهد باشد، علاقمندی هایش را زندگی کند و … هیچ هیچ هیچ …
من هیچ نمی دانستم که درون انسان است که دنیای بیرون را پدید می آورد و می سازد، هیچ نمی دانستم چیزی مهم تر و با اهمیت تر از آنچه ما می بینیم و مشاهده می کنیم وجود دارد که لذت واقعی و عمیق در آنجاست، شادی واقعی و عمیق در آنجاست، سلامتی و ثروت واقعی در آنجاست، چیزی که دیدنی نیست، چیزی که نشان دادنی نیست، فقط یک تجربه است، آن هم تجربه ای شخصی و منحصر به فرد!
از کجا من می فهمیدم و می دانستم که انسان دارای قدرت های ماورایی درونی است که می تواند در دنیای بیرون انقلابی به پا کند که در تصور هیچ کس، حتی خودش هم نمی گنجد! من هنوز در دوره ای از زندگی بودم که کور و گنگ و بسیار نادان بودم، اما با توهی پر از ادعای دانستن که علامه دهر هم در حد آن نرسیده بود.
تا اینجای کار، در ظاهر من بسیار فرد موفق، خوشبخت، پولدار، اهل لذت بردن و … بودم، اما همیشه این جمله را زیاد تکرار می کردم (چرا من احساس خوبی ندارم)! یعنی چیزی درون من ناراحت و ناراضی بود که فقط خودم بصورت گنگ، مبهم و خیلی ضعیف می فهمیدمش!
همیشه می گفتم چرا این خندهای من عمیق نیستند، چرا این لذت های من پایدار و دائمی نیستند، چرا اگر یک روز خوشی می کنم چند روز یاید بابتش زجر و درد بکشم، چرا با وجود داشتن همه چیز باز راضی نیستم، چرا احساس پوچی می کنم و چرا و چرا وچراهایی که هیچ پاسخی برای شان نبود. آیا شما هم فکر می کنید هیچ پاسخی برای شان نبود؟
البته که بود! برای تک تک چراهای من پاسخ بود، ولی انگاری هنوز زمان دریافت پاسخ ها نرسیده بود. من آمادگی شنیدن آن پاسخ ها را نداشتم و جهان دست نگه داشته بود تا من در همین چالش ها و شکست ها و خوشی های زودگذر و سطحی اینقدر بالا پایین بشوم تا به آن پختگی و آمادگی پذیرفتن سوپرایزهای خداوند برسم.
اکنون نیمه دوم سال 1395 هستیم و در ادامه همان دوره های آموزشی من هر دو هفته یک بار برای آموزش دیدن از شهرمان به تهران می روم، تا این که یک روز یک رویداد یا تجربه یا نشانه یا هر چه شما اسمش را بگذارید برای سه مرتبه در سه هفته متوالی برای من تکرار شد. انگار پدیده ای جدید در حال وقوع بود که سعی داشت به من بفهماند من دیگر به آن کلاس ها ادامه ندهم، بدون هیچ دلیلی!.
به لطف خدا در دفعه سوم من متوجه این نشانه شدم و از همان جا مسیری که در ظاهر بسیار مطلوب و فوق العاده بود را با همه ی علاقه ای که به آن داشتم و کلی هم برای آن هزینه کرده بودم را بدون دلیل و منطق رها کردم، یعنی از چیزی گذشتم که واقعا گذشتن از آن سخت بود. آیا من با این تصمیم چیزی را از دست داده بودم و بازنده بودم؟
حال که من این اقدام سخت را انجام دادم، هر چند در ظاهر نه پسند خودم بود و نه پسند دیگران، ولی به راستی که خداوند آن را پسندید و بسیار هم آن را دوست داشت، چون بعد از آن بود که بخش عظیمی از قدرت های پنهان من یا بخش عظیمی از همان خورشید درون که در آرزوی شکوفا شدن بود، نمایان شد.
برای اولین بار زندگی ام در آن روزها الهامی آشکار دریافت کردم که باید به یک فرد سرطانی ای که 6 سال از عمر بیماری اش می گذشت کمک می کردم، فردی که از همه جا رد شده بود و در یک قدمی مرگ بود. باز هم تصمیمی غیرعقلانی و سخت باید می گرفتم، تصمیمی که از همه جا رد بود و غیر قابل پذیرش همگان!
من تصمیمم را گرفتم، به دیدار آن فرد بیمار رفتم و از آنجا بود که اعجاز خداوند از طریق من، یکی پس از دیگری آشکار شد. من متوجه قدرت های شفادهنده درونی در خودم شدم که هیچ وقت در گذشته چیزی در مورد آن نشنیده بودم.
همان زمان بود که من آرام آرام وارد دنیایی جدید و ناشناخته شدم، دنیایی که همه چیز آن با دنیای قبلم فرق می کرد، دنیایی که از درون نشات می گیرد و همه ی بازتاب آن در دنیای بیرون آشکار می شود. دنیایی فرای تصور انسان، دنیایی که سرچشمه همه چیز از درون است، علمی که به آن می رسی علمی است که از درون خودت می جوشد، بدون آن که آن را در جایی خوانده باشی. و هیچ ربطی به آموخته های بیرونت ندارد.
دنیایی که وقتی به آن وارد می شوی، نَفَسَت، صدایت، کلامت، حضورت، عکست، اسمت و حتی یادت می تواند عامل شفای دیگران شود و بر روی هر بیماری تاثیر بگذارد، حتی دردهایی که دیگران آن را الاعلاج و محکوم به مرگ می دانند. پدیده ای که باورش برای یک فرد با درک آن روزهای من بسیار سخت و دور از ذهن بود.
وقتی این تجربه ها مرتبا تکرار شد و چند سالی از آن روزها گذشت کم کم متوجه شدم، دلیل بوجود آمدن و آشکار شدن همه ی این قدرت های الهی، عبور از همه ی آن موانع و سختی هایی بود که هر کسی حاضر به انجام شان نبود، تجربه هایی که تا آخرین نفس هایت باید امیدوار باشی و دست از کار نکشی.
دلیل شکوفا شدن این قدرتِ بی نهایت در درون هر فردی، گرفتن تصمیم های سختی است که هیچ کسی با آن موافق نیست و آن را تائید نمی کند. دلیلش پذیرفتن و کنار آمدن با همه ی آن چیزی است که در مسیرت رخ می دهد که بعضا تو را تا حد خودکشی می برد.
این قدرت بی حد و مرز بدون استثناء در هر فردی که در این دنیا زندگی می کند وجود دارد. برنده کسی است که در آن نقطه عطف، در آن تاریک ترین روزها، به جای تسلیم شدن و خودکشی کردن، زندگی را انتخاب می کند و یک بار دیگر دستش را بر روی زانوهای خسته اش می گذارد و از جایش بلند می شود.
اینجا همان جایی است که همه ی نیروها و قدرت های درونی او فعال می شوند و تمام نیروهای غیبیِ عالم به کمک فرد می آیند تا او را به بهترین مسیرهای ممکن هدایت کنند. تا برای جبران خستگی هایش به او چیزی انعام بدهند خاص و ویژه. چون او نمره قبولی بالایی را گرفته است، دنیا هم برایش پاداشی در نظر می گیرد که تمام آن خستگی ها و واماندگی ها را از تنش بیرون کند.
و مردود کسی است که دنیا او را در همان شرایط سخت که فقط یک آزمون الهی است قرار می دهد، اما او می ترسد، اما او جا می زند، اما او از گرفتن تصمیم های سخت هراس و وحشت دارد. او به همه چیز شک می کند و ادامه نمی دهد، در نتیجه بازی را می بازد و به جای عبور از مانع و حل مسئله، تسلیم می شود.
اکنون من صاحب گنجی شده بودم که مخصوص خودم بود و این بود پاداش آن بالا و پائینی ها، صبوری ها و اقدامات و تصمیم های سختی که در زمان خودشان تمام توان و انرژی من را گرفته بودند. این گنج در دسترس همه ی شماهایی که این مطلب را می خوانید قرار دارد و در انتظار شکوفا شدن است.
اگر همیشه در زندگی تان به چالش های سخت کشیده شده اید، اگر ناسازا و حرف و حدیث هایی را پشت سر گذاشتید، اگر از همه جا ترد و رانده شده اید، اگر از مراحل سختی چون طلاق و شکست عاطفی عبور کرده اید، اگر تمام دارائی تان را از دست داده اید، اگر در حال تجربه بیماری هایی خاص هستید یا از آن عبور کرده اید، اگر تجربه های دردناکی مثل اعتیاد داشته اید، اگر بدون دلیل و بی گناه به زندان افتاده اید، اگر عزیز یا عزیزانی را از دست داده اید که غم آن ها شما را بسیار رنجانده است و هزاران تجربه تلخ مختلف اما دردناک دیگر، تعجب نکنید که می خواهم به شما تبریک بگویم.
چون راهی که رفته اید و تجربه هایی که داشته اید بین شما و کسانی که این راه ها را نرفته اند و حتی امتحان شان هم نکرده اند فاصله زیادی قرار داده است. و این تجربه های به ظاهر تلخ در حال هدایت شما به مسیر الهی یا رسالت تان است و اگر هنوز به آن رسالت نرسیده اید، باید بگویم فاصله زیادی هم با آن ندارید.
آنچه از کودکی تا به هم اکنون بر من و شما گذشته است، از رفتارهای نادرست اطرافیان، خانواده، مردم بیگانه، شکست ها، جدایی ها، بیماری ها، از دست دادن ها، بی اعتمادی ها، مسخره شدن ها و همه و همه نیاز امروز و آینده من و شما بوده اند.
بدون این تجربه های سخت چطور من می توانستم آدمی قوی تر باشم، شجاع تر باشم، تواناتر باشم، با ایمان تر باشم و … چطور من می توانستم مسائل بزرگ امروز زندگی ام را حل کنم، اگر هنوز در حل کوچک ترین مسائل زندگی ام درمانده بودم؟ اگر من یا شما آن تجربه ها را نداشتیم هرگز اندازه مان از درجه5 یا 10 به درجه 70 یا 80 یا 100 نمی رسید، این یک راهی است که بدون استثناء باید از آن عبور کنیم.
در اینجا و در این سایت می توانید از آموزش ها و تجربه های من استفاده کنید و به درکی از عالم هستی برسید که همه چیز را بپذیرید، که هیچ چیز را بد و نادرست ندانید، که وارد هیچ مشاجره و جنگی با هیچ کسی نشوید. می توانید عاشق خودتان، زندگی تان و دنیای اطراف تان شوید. و راه این عشق از همان پیچ و خم هایی می گذرد که بخشی از آن را پیموده اید و بخش دیگر آن را نیز به سلامتی خواهید پیمود. این است راه هدایت شده گان …
در دوره های آموزشی ما به این آگاهی می رسید که اگر در سن هفت سالگی تان مرتکب خطایی شده اید آن خطا برای سن 50 یا 60 یا 70 سالگی تان نیاز بوده است، اگر در 9 سالگی شما از دست کسی کتک خورده اید شاید برای آخرین روز عمرتان نیاز بوده است. اگر در بیست یا سی سالگی خیانتی شامل حال تان شده است نیازی بوده است برای 75 سالگی تان.
وقتی به این درک برسید که هر چه بر شما گذشته که خودتان را سزاوار آن نمی دانید یا باری اضافه بر زندگی تان می دانید، برای رساندن و هموار کردن راه رسالت تان است، دیگر برای کسی بد نمی خواهید، دیگر وجود کسی را در زندگی تان اضافه و مزاحم نمی دانید، دیگر اتفاقات را معنای بد نمی دهید و همه چیز را با هر چه که هست می پذیرید.
شما به این درک می رسید که اگر چیزی را نادرست می دانید واقعیت ندارد، بلکه این اشتباه یا خطای دید شماست که آن را نادرست یا ظلم یا بد می داند. چنانچه به آگاهی آن دست پیدا کنید و اندازه شما به آن اندازه نیاز برسد، متوجه می شوید که هر چه اتفاق می افتد چیزی به جز نیکی و خیر برای ما به همراه ندارد.
بخش زیادی از اتفاقات زندگی ما نتایج شان یا دلیل رخ دادن شان در بیست یا سی سال بعد مشخص می شود که ما اکنون از آن آینده بی اطلاعیم و به آن دسترسی نداریم به همین سبب درد می کشیم، چون فکر می کنیم به ما ظلم شده است.
زمانی که به تک تک این آگاهی ها برسید، آنجاست که با خودتان در صلح قرار می گیرید. وقتی با خودتان در صلح قرار بگیرید با عالم و آدم در صلح قرار می گیرید، همه چیز و همه شرایط را می پذیرید و دست از شکایت و ناله کردن بر می دارید و به جای آن دائما از این همه نظم و هوش بی نهایت طبیعت قدردانی می کنید. آنجا همان جاییست که در انتظار شماست وقتی از درون بزرگ بشوید …
شاد باشید و عاشق
می خواهید جزئیات را هم بدانید؟ پس بخوانید …
سید ضیاء حسینی هستم
از زمانی که قادر به تشخیص بودم و ذهنم آماده سوال پرسیدن شد، همیشه سوالاتی متفاوت از اکثر مردمانی که باهاشون زندگی می کردم در ذهنم ایجاد می شد. همیشه در طبیعت که می رفتم ذهنم درگیر این بود که چگونه این کوه ها ساخته شده اند. این رودخانه ها از چه زمانی ایجاد شده اند؟ خدا کیست؟ خدا کجاست؟ خدا چگونه از بالا این همه آدم را مدیریت می کند؟ چگونه این همه گناه و ثواب را در هر لحظه کنترل میکند؟
چطوری این آب از درون این کوه ها می جوشد و هیچ وقت هم تمام نمی شود؟ چگونه این درخت روی نوک قله کوه سبز شده است؟ ریشه ی آن چطوری در آن سنگ ها فرو رفته و از این قبیل سوالات که هرگز رهایم نکردند…
از طرفی هم در خانواده ای بسیار مذهبی بزرگ می شدم که هر گونه سوال این چنینی را دخالت در کار خدا می دانستند و این که نباید از این قبیل سوالات پرسید و شاید هم کفر به حساب می آمد. من هیچ وقت نتوانستم سوالاتم را با کسی در میان بگذارم و یا پاسخی برای شان پیدا کنم و آرام آرام که بزرگ تر می شدم، به ناچار پذیرفتم همینی هست که هست و کاری هم نمی شود کرد.
وقتی همه مردم اینجوری باور دارند و اینجوری می گویند و اینجوری عمل می کنند، من کی باشم که بخواهم ایراد بگیرم یا متفاوت فکر کنم! لابد من دارم راه منحرفی را می روم و اشتباه می کنم که مثل دیگران یا شبیه دیگران فکر یا رفتار نمی کنم. به مرور من هم شدم شبیه بقیه! کارم، رفتارم، فکرم و باورم همگی کپی شد از افکار، رفتار و باورهای دیگران، مثل پدرم، مادرم و اطرافیانی که با آنها زندگی می کردم.
تمام اعتقادات و باورهای من آنچیزی نبود که من قلبن موافق آن باشم یا خواسته درونی و قلبی من باشند. این سوالات و افکار هیچ وقت از من دور نشدند و همیشه در گوشه های ذهنم با آنها درگیر بودم و به آنها فکر می کردم. از طرفی هم چون متفاوت از بقیه فکر کردن را دیوانگی می دانستند، من باور کرده بودم که اگر بخواهم پیگیر این سوالات و این تقکرات باشم، من را هم دیوانه خطاب خواهند کرد، کما اینکه ناخواسته خیلی از رفتارهایم از کنترلم خارج بود و شبیه همان دبوانه هایی که آنها می گفتند بود.
این تقلید از بقیه به مرور در من اثر کرد و هر کاری که آنها می کردند و هر چیزی که آنها می پسندیدند و هر چیزی که آنها اعتقاد داشتند را من هم انجام می دادم. اما انگار درون من هنوز یک آتشی زیر خاکستر مانده بود و خاموش شدنی نبود و یک جورایی راحتم نمی گذاشت.
رفته رفته که بزرگ و بزرگتر شدم متوجه شدم علاقه ای به مدرسه و درس خواندن ندارم. هیچ وقت نتوانستم ارتباط خوبی با مدرسه برقرار کنم. همیشه از درس خواندن فراری بودم و به شدت متنفر. تنها درسی که من در آن قوی بودم و واقعا عاشق آن بودم و همیشه بهترین نمرات را از آن می گرفتم درس ریاضی بود، اما از باقی درس های حفظی فراری و متنفر بودم.
یواشکی و بدون اطلاع پدر و مادرم مدرسه را ترک کردم. به خاطر محدودیت هایی که در خانواده داشتم، مدت زمان زیادی را بیکار و آزاد چرخیدم تا تخلیه روانی شوم. چنان انرژی ای درون من بود که هیچ جوره نمی شد آن را کنترل کرد و بخاطر محدودیت های بسیار زیاد خانواده ام مخصوصا سخت گیری های پدرم، همیشه با او دعوا و ناسازگاری داشتم.
سرانجام وارد کسب و کاری به صورت شاگردی شدم. بعد از آن به شاگردی مغازه ای دیگر در حرفه ای دیگر مشغول شدم، سپس به خدمت سربازی رفتم و پس از بازگشت از خدمت سربازی مجددا وارد یک کسب و کار جدید شدم. این دفعه صاحب کسب و کار خودم بودم. اولش با سرمایه ی بسیار کم در روستای محل زندگی ام شروع به کار کردم و در مدت زمان کوتاهی آن کسب و کار را رونق بخشیدم و در بعضی از بخش هایش تغییراتی متفاوت و نو ایجاد کردم .
همین تغییرات کوچک باعث شد که خیلی زود در آن کسب و کار موفق شوم، شاید هم کمی کارم خاص تر شد. هفت سال آن کار را ادامه دادم و مجددا احساس کردم محیط آنجا برایم کوچک است. علیرغم اینکه درآمد بسیار خوبی در آنجا داشتم باز هم از آن شغل خارج شدم و وارد شغل پوشاک شدم.
در این شغل هم به مدت یک سال خیلی کارم ضعیف بود و کلی هم اذیت شدم. اما بعد از یک سال رفته رفته باز هم با طرح های متفاوتی که اجرا می کردم کارم رونق گرفت و به حد خیلی عالی رسید. بعد از اینکه در این کار خیلی موفقیتم چشمگیر شد، احساس کردم من لیاقت این همه خوشبختی و پول را ندارم دلیل آن هم این بود که در من باورهای بسیار نادرستی در مورد پول وجود داشت،
بخاطر این باورهای نادرست؛ خیلی زود همه چیز را از دست دادم، ورشکست شدم و به زیر صفر برگشتم. من دلیل تمام این اتفاقات را از چشم دیگران می دیدم و بر این باور بودم که زندگی من توسط دیگران چشم خورده است و دائما دیگران را نفرین می کردم و آنها را مقصر اتفاقات شوم زندگی ام می دانستم. پدر و مادرم دائما به من هشدار می دادند که جلوی چشم دیگران ماشین خوب سوار نشوم، لباس خوب نپوشم، غذای خوب نخورم و …
بعد از ورشکستگی ام نزدیک به دو سال بیکار و آواره بودم، آخرین حد ریاضت را چشیدم، سردرگم و کلافه بودم، به بیماری افسردگی دچار شدم و مدت ها تحت درمان قرار گرفتم، ترس و نگرانی تمام وجودم را فرا گرفته بود. چندین بار تا حد خودکشی هم پیش رفتم و چند بار هم به دلیل افسردگی شدیدی که داشتم و تمرکز زیادی که بر روی اتفاقات، مشکلات و پیش آمدهای زندگی ام داشتم در حالت خواب نفسم بند آمد و تا حد مرگ رسیدم.
ولی شکر خدا زنده ماندم و همچنان زندگی می کنم. مجددا با چهل میلیون بدهی در سال 80 شغلی را با سرمایه ای خیلی جزئی که از فروش تنها باقیمانده ی زندگی ام یعنی ماشینم داشتم شروع کردم و در فاصله 4 سال تمام آنچه را از دست داده بودم را مجددا به زندگی ام برگرداندم.
این دفعه آنچنان رشدی در زندگی من اتفاق می افتاد که نه برای خودم و نه برای اطرافیانم قابل هضم و درک نبود. من از شغل های قبلی کلی تجربه کسب کرده بودم اما بیشترین تجربه ی من در دوره ی ورشکستگی و تجربه های تلخ بعد از آن به دست آمده بود.
خیلی چیزها را فهمیدم. خیلی نقش آدمهای اطرافم را فهمیدم. طعم شرایط سخت را خوب چشیدم و تنهایی را با تمام وجودم احساس کردم. وقتی به این نقطه رسیدم این بار من با دلی پاک و از سر آگاهی به خداوند درخواست کمک داده بودم و واقعا هم قدردان آن بودم و خیلی زود هم از خداوند جواب گرفتم.
آنقدر اتفاقات شگرفی در زندگی ام می افتاد که در بیشتر مواقع شوکه می شدم و هیچ تعریفی برای آن نداشتم و نمی توانستم آن را حتی درک کنم. من هرگز از قوانین جهان چیزی نمی دانستم. تا اینکه کارم به آخرین حد رشد خودش در آن محل (روستا) رسید، یعنی به جایی رسید که دیگر جایی برای پیشرفت بیشتر در این شغل و در این محل وجود نداشت.
اول به فکر ایجاد شعبه ای دیگر افتادم ولی خیلی زود پشیمان شدم چون نمی خواستم دردسر بیشتری را تجربه کنم. به اندازه کافی خسته بودم. هر چند که شغلم درآمد خوبی داشت اما من آرامش نداشتم، زمان اضافه نداشتم، روحیه خوبی نداشتم، ریشه آن افسردگی همچنان در من وجود داشت و آزارم می داد.
تا اینکه در یک روز تصمیمی کاملا متفاوت و دور از ذهن گرفتم. من این جمله را تقریبا به حالت شوخی پیش فروشنده مغازه ام گفتم، این که می خواهم شرکتی بنا کنم، مدیر عامل آن باشم و کاری را در حد جهانی انجام دهم.
مدتی بعد برای این کار اقدام کردم، شرکتی را در حوزه صادرات و واردات خشکبار ثبت دادم، کوله بارم را بستم و بدون هیچ هماهنگی و برنامه ریزی به تهران رفتم. در آنجا مشغول فروش پسته به صورت خرده فروشی شدم، کمی بعد کارم به عمده فر.وشی رسید، کمی بعدتر از آن شغل هم خارج شدم و به کار فروش زغال به صورت حرفه ای پرداختم.
این بار هم با کلی آسیب آن شغل را به همان وضعیت رها کردم و به کلاس های موفقیت و رهبری در تهران رفتم. کلی در این دوره ها در مورد مدیریت چیز یاد گرفتم و بعد از دو سال تجربه، تحقیق و مطالعه در تهران، مجددا به شهرستان برگشتم.
این بار در شهرستان کارگاه تولیدی و بسته بندی خشکبار را راه اندازی کردم و حدود 1.5 سال ادامه دادم کلی هم از آن درآمد کسب کردم با کلی تجربه ها و هدایت های فوق العاده که در دوره راه رسیدن به رویاها مفصلا توضیح دادم.
در همین زمان، همزمان با اداره کارگاه تولیدی و مغازه لوازم التحریر، کلاس های فن بیان را در تهران شرکت کردم. مدت زمان این کلاس ها 10 ماه بود که من بعد از طی کردن حدود 5 ماه، آن را رها کردم و به تمرینات شخصی در حوزه انتخابی ام، یعنی قانون جذب و خودشناسی ادامه دادم.
همیشه در طول این دوران چیزی را کم احساس می کردم که نمی دانستم چه چیزی هست، جای خالی چیزی را در زندگی یا در وجودم حس می کردم ولی نمی شناختم که چه چیزی هست و هر چه تلاش می کردم و به این شغل و آن شغل وارد می شدم باز هم راضی نمی شدم. آن گمشده من درونی بود که من اصلا هیچ درکی از آن نداشتم.
وقتی که در دورهای استادی مشغول تمرینات بودم، در اثر یک تضاد من کلاس هایی که عاشق شان بودم را رها کردم و بلافاصله انگاری در من اتفاقی افتاد که کمی آن حال درونی ام را تغییر داد و آن کمبودی که سال ها حس می کردم را جبران و رفع می کرد.
من پیگیر آن شدم و کم کم متوجه شدم و به این شناخت رسیدم که من زخم درونی داشتم، در حالی که در بیرون در جستجوی مداوا کردنش بودم. من با تغییر شغل های مختلف و ثبت شرکت و مدیر عامل شدنم می خواستم زخمی را مداوا کنم یا دردی را درمان کنم که مربوط به روح و روان یا درون من بود و داروی آن درد چیزی از بیرون نبود.
وقتی آن را بیشتر درک کردم تمام توانم را برای مداوا کردن این زخم یا شاید این زخم های درونی ام گذاشتم و به لطف خداوند تا الان که با شما صحبت می کنم سال هاست که کاملا درمان شده ام و به آن چه بعنوان سلامتی، خوشبختی، رضایت، شادی، خوشحالی و خوشبختی واقعی و عمیق می شناختم که همیشه جای آن را در زندگی ام خالی می دانستم رسیده ام.
اکنون قدم در راهی ناشناخته گذاشته بودم که هیچ شباهتی به گذشته من نداشت. من از قوانینی آگاهی پیدا کردم که برای تمامی اتفاقات زندگی ام از صفر تا صد تعریف داشتم و مطمئن شدم که همه ی این اتفاقات گذشته را خودم به وجود می آوردم.
متوجه شدم من طبق ارسال فرکانس های خودم و طبق باورهای خودم آن شرایط ناجالب را خلق می کردم. در جاهایی که احساس خوبی داشتم و در مسیر درست بودم نتایجی خوب و عالی می گرفتم و در زمانی هایی که باورهای غلط و یا انرژی منفی از خودم ساطع می کردم، دچار سردرگمی، بیماری، بدبیاری، بدشانسی و خیلی اتفاقات بد دیگر می شدم.
اکنون برای تمام آن زجرهایی که کشیدم که تمام اموالم را ظرف مدت کوتاهی به خاکستر تبدیل کرد و همچنین برای آن موفقیت های پی در پی که مثل تبدیل خاک به طلا برایم رخ می داد تعریف دارم و آنها را درک می کنم.
از زمانی که قوانین را بیشتر شناختم سعی کردم تمام زندگی ام را با قوانین و تجربه های گذشته ام ادغام کنم و آگاهانه ادامه زندگی ام را بنویسم و خلق کنم و از ساعتی که این اقدام را کردم زندگی من به طرز عجیبی تغییر کرد و من توانستم در فاصله بسیار کوتاهی ریشه بیماری افسردگی را بعد از 13 سال مصرف انواع داروهای آرام بخش کاملا و صددرصد از بین ببرم و حال و روحیۀ عالی برای خودم بسازم که از کودکی تاکنون هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم.
توانستم از آن محیط کوچک و روستا به محیطی که رویای من بود؛ در کشوری دیگر بروم و در آنجا ساکن شوم. این اتفاقات بعد از شناخت و آگاه شدن من از قوانین فقط در عرض حدود یکی دو سال برایم اتفاق افتاد و من را به سرعت باد به جلو هل داد.
خداوند را صد هزار مرتبه شکر می کنم در مسیری قرار گرفتم که هم حال و هوای دل خودم عالیست و هم حال دل خیلی از آدم های اطرافم و دنبال کننده گانم را عالی کرده ام. در حال تجربه زندگی جدید، رویایی، شاد و پر از اتفاقات خوب و عالی هستم. هر روز شاهد معجزات خداوند در زندگی خودم و دانشجویانم هستم و این بالاترین و بهترین پاداشی بود که خداوند بعد از آن فراز و نشیب ها به من هدیه داد.
به خودم تعهد دادم تا پایان عمرم هر روز هر آگاهی ای که به دست می آورم را به دوستان و درخواست کنندگان و کسانی که خواهان پیشرفت و آگاه شدن از قوانین جهان هستند به اشتراک بگذارم. احساس می کنم این رسالت واقعی من است و بسیار خوشحال خواهم شد اگر بتوانم حتی اندکی حال و زندگی شما را بهتر کنم.
خداوندا سپاس
1396/6/1
سید ضیاء حسینی
مجموعه آموزشی استادضیاء
5
/5از مجموع 14 امتیاز
پیشنهاد شده توسط 14 کاربر
توسط 09 کاربر
مرتبسازی بر اساس
آزاده غریبی
خواندن مقاله زیبای استاد در نیمه شبی در دل تاریکی ها پیام آور این واقعیت بزرگ در زندگیم بود…همیشه همه ی اتفاقات زندگی در جهت رشد و هدایت من خواهد بود
من هر لحظه تحت همایت و هدایت و حفاظت خدای مهربانم هستم و این انرژی نورانی هدایتگر من است
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
مینو سعیدزاده
سلام و عرض ادب
مرور آنچه بر شما گذشت و تمام فراز و نشیب هایی که تجربه کردید ؛ قانع نبودن به موقعیت و وضعیت هایی که برای خود میساختید و پریدن از شاخه ای به شاخه ی دیگر
بنوعی دل به دریا زدن و برای رسیدن به خواسته های ریز و درشت به هر دری زدن
اعتنا نکردن به هر آنچه که اطرافیان در مورد شما میپنداشتند
و هر دری را گشودن
تجربه هایی از هر نوع
و چشیدن تلخی ها و شیرینی های مسیر
ضربه خوردن ها و زمین خوردنها
تا لبه ی پرتگاه رفتن و ….
و ناامید نشدن
این واقعا و حقیقتا مهمترین دریافت من بود از خوندن آنچه بر شما گذشت؛ اینکه
« ناامیدی در روند زندگی برای شما مفهومی نداشت و ندارد »
من معتقدم ناامیدی بزرگترین گناه محسوب میشه
و شما هرگز ناامید نشدید
و « امید حلقه ی وصل شما بود »
و چقدر زیبا از تجربه هاتون درسهایی بزرگ گرفتید
اینکه هر زمان باوری خوب و مثبت داشتید تجربه ای شیرین و دلنشبن رو پشت سر گذاشتید
و هر زمان بر باوری غلط و منفی در نتیجه تجربه ای تلخ
و در غایت اینکه تمامی تجربه های ما در زندگی ماحصل نوع تفکر و باوری هست که داریم
ممنون استاد
ممنون که یاآور عینی این جمله بودید که
( ما با افکارمون زندگیمون رو میسازیم )
( مراقب افکارمون باشیم )
و این معادله تو ذهنم نقش بست
زندگی که تجره میکنیم <— باورها <—— تمرکز <—— تفکر ( افکار )
پایدار باشید و مانا
۱۴۰۱/۶/۲۷
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
زهرا طیبی
سلا به استادخوبم
این قدرخوشحالم که نمی توانم حال درونم رووصف کنم فقط میخوام بگم خداروبرای اولین بار درنزدیک ترین مکان ممکن به خودم حس کردم اتفاقی که برایم افتاد فقط یک معجزه است
دوباره برگشتم به 14فروردین 99روزی که باتمام وجودم خواستارخرید رویاها شدم حسی که مطمین بودم قراره زندگی م رو تغییرداد ودوباره متولدشدم باتمام عشق وقلبم خواستارخرید دوره معجزه سلامتی بودم ولی شرایط رونداشتم بخاطر باور کمبودخودم روزی که لایوگذاشتین من به همراه چند نفر شرکت داشتم ووقتی گفتین اگرکسی واقعادوره رومیخوادهمین الان بنویسه ودرخواستش روبه کانیات ارسال کنه من دفتر وخودکار برداشتم ودرخواستم رو نوشتم باتمام عشقی که دروجودم بود حسم می گفت که بدستش می آورم ولی چطوری وچگونه نمیدونم تمام دیروز منتظر پیام خدابودم دیشب وقتی به خانه برگشتم پیامی ازطرف فرستاده ی خدا دریافت کردم وپول به حسابم واریز شد از جایی که حتی فکرش رونمی کردم خیلی خوشحالم که توانستم دردوره شرکت کنم استادخوبم سپاسگزارم بابت راهی که به من نشان دادی راه عشق وتوکل به خدا عاشقانه دوستتان دارم وبرایتان بهترین ها روآرزومندم
شاگرد شما کسی که علاقمند به آگاهی ورشداست
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
زهرا طیبی
سلا به استادخوبم
این قدرخوشحالم که نمی توانم حال درونم رووصف کنم فقط میخوام بگم خداروبرای اولین بار درنزدیک ترین مکان ممکن به خودم حس کردم اتفاقی که برایم افتاد فقط یک معجزه است
دوباره برگشتم به 14فروردین 99روزی که باتمام وجودم خواستارخرید رویاها شدم حسی که مطمین بودم قراره زندگی م رو تغییرداد ودوباره متولدشدم باتمام عشق وقلبم خواستارخرید دوره معجزه سلامتی بودم ولی شرایط رونداشتم بخاطر باور کمبودخودم روزی که لایوگذاشتین من به همراه چند نفر شرکت داشتم ووقتی گفتین اگرکسی واقعادوره رومیخوادهمین الان بنویسه ودرخواستش روبه کانیات ارسال کنه من دفتر وخودکار برداشتم ودرخواستم رو نوشتم باتمام عشقی که دروجودم بود حسم می گفت که بدستش می آورم ولی چطوری وچگونه نمیدونم تمام دیروز منتظر پیام خدابودم دیشب وقتی به خانه برگشتم پیامی ازطرف فرستاده ی خدا دریافت کردم وپول به حسابم واریز شد از جایی که حتی فکرش رونمی کردم خیلی خوشحالم که توانستم دردوره شرکت کنم استادخوبم سپاسگزارم بابت راهی که به من نشان دادی راه عشق وتوکل به خدا عاشقانه دوستتان دارم وبرایتان بهترین ها روآرزومندم
شاگرد شما کسی که علاقمند به آگاهی ورشداست
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
زهرا طیبی
سلام و درود خدمت استاد عزیز
مطالب زیبا وعالی تون رو خوندم وباتمام وجود لذت بردم زندگی شما سراسر تجربه وآگاهی ست ممنون وسپاسگزارم که این همه آگاهی راراحت دراختیارما می گذارید کلام ونوشته تون تاثیرگذار بود مطالب دوستان روهم خوندم مخصوصا خانم عزیز صدیقه نجف پور کلامشون برای من حس وحال عجیبی ایجادکرد واقعا چقدرازما بخاطر این همه محدودیت هایی که درآن رشدکردیم از زندگی وحس وحال خوب فاصله گرفتیم وعقب ماندیم الان که دراین گروه هستم خدا روشکر می کنم بابت روشن شدن وآگاه شدن وفاصله گرفتن از زندگی دیروز وساختن باورهای جدید ورسیند به اهدافم
بازهم ممنون وسپاسگزارم
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
زهرا طیبی
سلام و درود خدمت استاد عزیز
مطالب زیبا وعالی تون رو خوندم وباتمام وجود لذت بردم زندگی شما سراسر تجربه وآگاهی ست ممنون وسپاسگزارم که این همه آگاهی راراحت دراختیارما می گذارید کلام ونوشته تون تاثیرگذار بود مطالب دوستان روهم خوندم مخصوصا خانم عزیز صدیقه نجف پور کلامشون برای من حس وحال عجیبی ایجادکرد واقعا چقدرازما بخاطر این همه محدودیت هایی که درآن رشدکردیم از زندگی وحس وحال خوب فاصله گرفتیم وعقب ماندیم الان که دراین گروه هستم خدا روشکر می کنم بابت روشن شدن وآگاه شدن وفاصله گرفتن از زندگی دیروز وساختن باورهای جدید ورسیند به اهدافم
بازهم ممنون وسپاسگزارم
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
ناهید ناصحی
سلام ودرود به مهربان استادم ..طی این مدت که زندگی تو تعریف کردین وگوش کردم ..خیلی چیزها فهمیدم از همه مهم بی پرده حرف زدین وچطور تونستین از مشکلات شکلات بسازین واز اون شرایط سخت با همه جنگیدید ..ولی دل تونو به خدا سپردین ..وفقط به ندای قلبتون گوش دادین وشکی نداشتین وراه خودتون رفتین به حرف هیچ کس گوش نکردین وفقط ندای قلب راهنمایی شما شد وخداوند درهای از زندگی رو براتون گشود پدر کنارتان به هرکجا که رفتین قدم زد وموانع برداشت وپابه پای شما آمد تا به الانت هم کنار تون هست کلی آگاهی پیدا کردین وبه دانشجوهای خودت با کمترین هزینه در اختیار. گذاشتین ..وچشم ما رو باز کردین واز خواب غفلت بیدار کردین واقعا ستودنیست سپاسگزارم استاد عزیزم …
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
صدیقه نجف پور
به نام اوکه نامی ندارد به هرنامی که خوانی سر برآرد درود بیکران به استادسیدضیاوحسینی ارجمند.این صفحه چگونه واز کجا شروع شد چسب دلم شد و بارها بارها خواندمش و امروز تصمیم گرفتم تو بهترین دفترچه ام بنویسمشون
.من هم در خانواده خیلی شدید مذهبی بزرگ شدم متولد ۱۳۵۷هستم .من رو بچه انقلاب خطاب میکردند.دوران ۸ سال اول زندگیم .باروحیات رزمنده ای سپری شد و سپاه و بسیج امام رو در همون دوران بچگی شد
جزعی از وجود من و در خون من جریان داشت اخه ۸سال ایران با عراق و کمک به رزمندگان .راه اسلام ودین خدا رو باخواندن نماز به سمتی که تعیین شده بود از سن ۷سالگی آموختندوهمون برادر سپاهی وبسیجی کجان خودش در راه خداوند وقران دادمن شدم یه خانم بسیجی تعلیم دیده یک شهید نمونه والامقام .ولی به خداوندی خدای یکتا هیچوقت دلم راضی نشدعمیقا نماز بخونم.از سال اول راهنمایی کلا نماز ترک کردم .همیشه مادرم گول میزدم.دست وصورتم خیس میکردم به ظاهر ک وضو گرفتم.وسجاده پهن میکردم اصلا کلمات تلفظ نمیکردم فقط فقط سجده های الکی میرفتم .علاقه بسیار ب درس خواندن داشتم..ولی در این روستای کوچک یکی از شهرهای استان کرمان درس خواندن دختر رو بدمیدانستند
اصلا خیلی خیلی زشت است دختر به شهر برود و درس بخواند دختر اورتینه چه معنا دارد که در شهر درس بخواند .میخام بگم علایقم رو کور کردندو مجبور به ازدواج در سن ۱۵سالگی.ولی همیشه چیزی درونم گنگوار بود.در خانواده ام خطاب میشدم دیوانه .ساده .بدبخت .نمیداند چکار کنه .هیچی حالیش نیس.چون اصلا دوست نداشتم مثل بقبه رفتار کنم .مراسم مذهبی اصلا دوست نداشتم بروم .اخه دختر هستی دیگه باید باید حرف بزرگترات گوش بدهی.دیگران بقیه هرکار انجام میدهند تو هم باید انجام دهی دخترازخونه بیرون نرود دختر در خانه رو حتی اجازه ندارداز روی پدرش باز کند.دخترباید وقتی مهمان میاید برود اتاقی دیگر و تا مهمان نرفته بیرون نیاید.دختر نباید خنده کند .اگه بخنددمیگویند این دختر پاکی نیست.دختر روستایی رنگ بازار را نباید ببیند نباید لباسها وحتی کفشهایش رو خودش انتخاب کند حتی اگه اندازه پایش نباشند.دوران مجردی رنگ شهر و بازار ندیدم .فقط بشین داخل خانه .نماز بخوان دعا کن قران بخان درس دینی بخوان .جارو کن و نظافت کن .ماه محرم زجه وگریه وزاری کن زیارت بخان .ماه رمضان هم گشنگی بکش و شبها بر سر و کله وسینه بزن اینقدر اشک بریز تا خداوند گناهت را ببخشد.این چه خدایی بود که اجازه آزادی به پسران داده بود ولی دختران باید زندانی عقاید والدین و بزرگترها میشندند.بعداز ازدواج حتی یکبار هم وضو نگرفتم وحتی یکبارهم نماز نخاندم.از نماز فراری بودم .بعداز ازدواج حتی تا به امروز سال ۴۰۰حتی یک روزه هم نگرفتم.
وازسال ۹۶درکانال اندیشه سبز هستم موندم وپیامهاتون خوندم مطالب ویس ها گوش دادم ولی سعادت نداشتم راهم رو زودتر انتخاب کنم.چون رگ بسیحی و سپاه هنوز تو خون من هست باید اون راه دوران بچگی رو بروم باید از طریق بسیج و سپاه به مردم خدمت کنم هرجوره وهمه جوره وقتم در اختیار خدمت ب بسیج باشد و اهالی محل خودمان .الهی الهی الهی صدبار شکر سال ۱۳۹۹تصمیم گرفتم همه رو کنار بگزارم کرونا امد همه چی تغییر کرد تو زندگیم رنگ شادی ارامش خنده ذوق راحتی ارامش آسایش شکل قشنگتری گرفت .اخه همه جا تعطبل بود و فرصتی شد که به خودم وخانوادم اهمیت والاتری دهم زندگی رو زیباتر زندگی کنم و خدا رو هر نفس وهرلحظه سپاس امسال با امدن شما به کرمان و اون همایش باعث شد من راهم رو پیدا کنم .و ارام بگیرم و انتخاب کنم فردی رو که رسالت پیامبری رو خداوند بهش داده که محدودیت برای هیشکی نداره.خنده هست شادی هست ازادی هست رفاه هست مهربانی هست .باصدای بلند فریادکشیدن هست .استادسید ضیا عزیز دلم دستان شما رومیبوسم وشما قابل ستوده ای سپاس از شما .حال دلم فوق عالیست .حال زندگیم فوق العادست .تشکر از شما .
ادامه حرفهای من در دیدگاهای دیگر خداقوت
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
خانم نجف پور
به نام اوکه نامی ندارد به هرنامی که خوانی سر برآرد درود بیکران به استادسیدضیاوحسینی ارجمند.این صفحه چگونه واز کجا شروع شد چسب دلم شد و بارها بارها خواندمش و امروز تصمیم گرفتم تو بهترین دفترچه ام بنویسمشون
.من هم در خانواده خیلی شدید مذهبی بزرگ شدم متولد ۱۳۵۷هستم .من رو بچه انقلاب خطاب میکردند.دوران ۸ سال اول زندگیم .باروحیات رزمنده ای سپری شد و سپاه و بسیج امام رو در همون دوران بچگی شد
جزعی از وجود من و در خون من جریان داشت اخه ۸سال ایران با عراق و کمک به رزمندگان .راه اسلام ودین خدا رو باخواندن نماز به سمتی که تعیین شده بود از سن ۷سالگی آموختندوهمون برادر سپاهی وبسیجی کجان خودش در راه خداوند وقران دادمن شدم یه خانم بسیجی تعلیم دیده یک شهید نمونه والامقام .ولی به خداوندی خدای یکتا هیچوقت دلم راضی نشدعمیقا نماز بخونم.از سال اول راهنمایی کلا نماز ترک کردم .همیشه مادرم گول میزدم.دست وصورتم خیس میکردم به ظاهر ک وضو گرفتم.وسجاده پهن میکردم اصلا کلمات تلفظ نمیکردم فقط فقط سجده های الکی میرفتم .علاقه بسیار ب درس خواندن داشتم..ولی در این روستای کوچک یکی از شهرهای استان کرمان درس خواندن دختر رو بدمیدانستند
اصلا خیلی خیلی زشت است دختر به شهر برود و درس بخواند دختر اورتینه چه معنا دارد که در شهر درس بخواند .میخام بگم علایقم رو کور کردندو مجبور به ازدواج در سن ۱۵سالگی.ولی همیشه چیزی درونم گنگوار بود.در خانواده ام خطاب میشدم دیوانه .ساده .بدبخت .نمیداند چکار کنه .هیچی حالیش نیس.چون اصلا دوست نداشتم مثل بقبه رفتار کنم .مراسم مذهبی اصلا دوست نداشتم بروم .اخه دختر هستی دیگه باید باید حرف بزرگترات گوش بدهی.دیگران بقیه هرکار انجام میدهند تو هم باید انجام دهی دخترازخونه بیرون نرود دختر در خانه رو حتی اجازه ندارداز روی پدرش باز کند.دخترباید وقتی مهمان میاید برود اتاقی دیگر و تا مهمان نرفته بیرون نیاید.دختر نباید خنده کند .اگه بخنددمیگویند این دختر پاکی نیست.دختر روستایی رنگ بازار را نباید ببیند نباید لباسها وحتی کفشهایش رو خودش انتخاب کند حتی اگه اندازه پایش نباشند.دوران مجردی رنگ شهر و بازار ندیدم .فقط بشین داخل خانه .نماز بخوان دعا کن قران بخان درس دینی بخوان .جارو کن و نظافت کن .ماه محرم زجه وگریه وزاری کن زیارت بخان .ماه رمضان هم گشنگی بکش و شبها بر سر و کله وسینه بزن اینقدر اشک بریز تا خداوند گناهت را ببخشد.این چه خدایی بود که اجازه آزادی به پسران داده بود ولی دختران باید زندانی عقاید والدین و بزرگترها میشندند.بعداز ازدواج حتی یکبار هم وضو نگرفتم وحتی یکبارهم نماز نخاندم.از نماز فراری بودم .بعداز ازدواج حتی تا به امروز سال ۴۰۰حتی یک روزه هم نگرفتم.
وازسال ۹۶درکانال اندیشه سبز هستم موندم وپیامهاتون خوندم مطالب ویس ها گوش دادم ولی سعادت نداشتم راهم رو زودتر انتخاب کنم.چون رگ بسیحی و سپاه هنوز تو خون من هست باید اون راه دوران بچگی رو بروم باید از طریق بسیج و سپاه به مردم خدمت کنم هرجوره وهمه جوره وقتم در اختیار خدمت ب بسیج باشد و اهالی محل خودمان .الهی الهی الهی صدبار شکر سال ۱۳۹۹تصمیم گرفتم همه رو کنار بگزارم کرونا امد همه چی تغییر کرد تو زندگیم رنگ شادی ارامش خنده ذوق راحتی ارامش آسایش شکل قشنگتری گرفت .اخه همه جا تعطبل بود و فرصتی شد که به خودم وخانوادم اهمیت والاتری دهم زندگی رو زیباتر زندگی کنم و خدا رو هر نفس وهرلحظه سپاس امسال با امدن شما به کرمان و اون همایش باعث شد من راهم رو پیدا کنم .و ارام بگیرم و انتخاب کنم فردی رو که رسالت پیامبری رو خداوند بهش داده که محدودیت برای هیشکی نداره.خنده هست شادی هست ازادی هست رفاه هست مهربانی هست .باصدای بلند فریادکشیدن هست .استادسید ضیا عزیز دلم دستان شما رومیبوسم وشما قابل ستوده ای سپاس از شما .حال دلم فوق عالیست .حال زندگیم فوق العادست .تشکر از شما .
ادامه حرفهای من در دیدگاهای دیگر خداقوت
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
رادمهر باغبان قطب ابادی
سلام وقت بخیر استادعزیز خیلی فوق العاده بود من امروز دوباره پارادایم زدم و دوباره سوالات زیبایی در ذهنم زنده شد
چون ایمان پیدا کردم که راه موفقیتمو از شما الگو بگیرم و از خداوند سپاسگزارم که شمارو جلوی راهم قرار داد.
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
رادمهر باغبان قطب ابادی
سلام وقت بخیر استادعزیز خیلی فوق العاده بود من امروز دوباره پارادایم زدم و دوباره سوالات زیبایی در ذهنم زنده شد
چون ایمان پیدا کردم که راه موفقیتمو از شما الگو بگیرم و از خداوند سپاسگزارم که شمارو جلوی راهم قرار داد.
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
عصمت مرتضوی
درود بر استاد ضیاء گرامی ، خدارو هزاران بار سپاس که پس از طی دوران سختی بالاخره به خواسته هاتون رسیدین و حال دل خیلیا متجمله من رو هم خوب کردید من الان شرایط فکری و روحیم قابل مقایسه با یکسال قبل نیست و بسیار آرومم و این حال خوش رو مدیون راهنماییها و اموزشها و تجربیات ارزشمند شما هستم سپاس 🙏🙏🙏
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
فخری بیگی
سلام استاد بزرگوار زندگی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتین و همون سختی ها نتیجه ش شده الان که به این آگاهی رسیدین خدا رو شکر بهترین نتیجه رو گرفتین و این هم خواست خودتون بوده که درخواست داده بودین و دریافت کردین
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟
سوده حیدر
داستان زندگی شما، تمام سختی ها و موفقیت هایی که داشتید، همه آن فراز و نشیب ها، بسیار تامل برانگیز و بسیار امید بخش هستند. زندگی شما یک الگوی واقعی و ملموس برای من است به همین دلیل میتوانم ارتباط بهتری با شرایط شما برقرار کنم و استفاده از قانون را بهتر درک کنم. امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشید🙏🙏🌺
اشتراکگذاری در
آیا مفید بود؟