سفر به سمت رویا ها
من مریم ایرانمنش هستم. امروز که در حال پرواز به سمت رویا هایم هستم اگر بخواهم از مریم ناآگاه گذشته برای تان بگویم، باید فردی را به تصویر بکشم که عصبی، کم حوصله، محتاط و ترسو بود و کوچک ترین ریسکی توی زندگی اش نمی کرد. اگر می خواست کار جدیدی انجام دهد، آن قدر تجزیه و تحلیلش می کرد، آن قدر با عقل ناقصش موشکافی اش می کرد که در نهایت خسته می شد و ترجیح می داد که آن کار جدید را رها کند و به روال عادی زندگی اش ادامه دهد!
یادم می آید آن زمان که هنوز در شرکت کار می کردم، یک بار قرار بود برای انجام یک پروژه بزرگ، من به همراه خانواده ام به تهران برویم و مدتی را (حدود ۱ یا ۲ سال) در تهران زندگی کنیم، شاید باور نکنید که بگویم بعد از کلی بالا و پایین کردن قضیه، در نهایت نتوانستم این کار را انجام دهم! چون نه قدرت ریسک داشتم، نه توان مواجه شدن با مسائل جدید، نه آمادگی دوری از عزیزانم و نه تحمل دلتنگی شان را!
و اکنون همان مریم، که به اندازه پایتخت کشورش نبود، حال به اندازه یک کشور دیگری شده که از بسیاری لحاظ از کشور خودش بهتر است و چندی پیش رویا ی او بوده است!
ولی این “اندازه شدن” به رایگان بدست نیامده است! این “اندازه شدن” کلی هزینه و قربانی داشته!
یادم می آید آن زمان که دوره “راه رسیدن به رویا ها” را گوش می دادم، رویا ی مهاجرت کردن در من شکل گرفت ولی به نظرم خیلی دور می آمد ولی من شاگرد استادضیاء بودم و می دانستم که همه چیز به باور من بستگی دارد. پس باور کردم که می توانم مهاجرت کنم، آن هم در بهترین، راحت ترین، سریع ترین و کم هزینه ترین حالت ممکن!
و این باور برای من همه کار کرد!!
در ابتدا، هیچ آشنایی با پروسه مهاجرت نداشتم و نمی دانستم چکار باید بکنم، گرچه نیاز نبود که بدانم! چون کارهایم را خداوند و دستانش برایم انجام می دادند!
همه مراحل، یکی پس از دیگری بسیار راحت سپری می شد، حتی یادم هست به دلیل مسائل کرونا در آن زمان، فقط به پزشکان و پرستاران دعوتنامه می دادند ولی برای من و همسرم که دو مهندس عمران بودیم، در همان زمان دعوتنامه صادر شد که این حرکتِ اداره مهاجرت، آنقدر غیرعادی بود که وکیل ما را هم شگفت زده کرده بود! و خلاصه باقی مراحل تا اخذ ویزا همگی طبق باور من پیش رفت….
روز پرواز فرا رسید ۲۲ شهریور ماه ۱۴۰۱ ساعت ۱۶:۱۵ باید کرمان را به مقصد تهران یعنی پرواز به سمت رویاها ترک می کردیم.
به محض وارد شدن به سالن فرودگاه، دسته یکی از چمدان هایم شکست و من با خود گفتم چقدر خوب بود اگر زمان داشتم و یک چمدان جدید می خریدم تا بقیه سفر سه روزه ام را به راحتی طی کنم و در کمال تعجب به ما گفتند که پروازمان قدری تاخیر دارد و من خوشحال از این نظم الهی، با همسرم برای خرید چمدان اقدام کردیم و وقتی دوباره به سالن فرودگاه برگشتیم، متوجه شدیم که پروازمان، باز هم تاخیر دارد،
چند ساعتی همان جا نشستیم. تقریبا تمام کسانی که آنجا بودند، بی قرار و ناآرام شده بودند، برخی غر می زدند، برخی داد و هوار راه انداخته بودند، برخی دیگر حرف از شکایت کردن می زدند ، ولی من آرام بودم و باور داشتم که اتفاقات خوبی در انتظار من هستند! و در کمال آرامش در حال گوش کردن به فایل ۱۵ دوره سلامتی بودم.
با اینکه این پرواز برایم حیاتی بود و اگر به موقع به تهران نمی رسیدم، سه پرواز دیگرم را تا استرالیا از دست می دادم ولی سعی می کردم تسلیم باشم و ایمانم را حفظ کنم. به یاد فایل سفرنامه در دوره راه رسیدن به رویا ها افتادم که پرواز استادضیاء عزیز هم حدود ۱۰ ساعت تاخیر داشت و استاد گفتند که آن تاخیر چقدر به نفع شان بوده و در واقع چیدمان خداوند در حال انجام بوده، و من با یادآوری آگاهی هایم، خود را آرام و رها در دستان خداوند حس می کردم.
شب شده بود و همه مسافران خسته بودند، اعلام کردند که به خانه های مان برویم و ساعت ۱:۳۰ صبح تماس گرفته و جواب قطعی بگیریم! اطرافیانم که از حساسیت پروازهای ما مطلع بودند، به ما پیشنهاد دادند که با یک ماشین سواری، خود را به تهران برسانیم تا شاید پروازهای دیگر را از دست ندهیم ولی من به چیدمان الهی آگاه بودم و تسلیم مشیت او شده بودم. به خانه آمدیم و ساعت ۱:۳۰ صبح تماس گرفتیم، خوشبختانه گفتند که پرواز انجام می شود، به فرودگاه رفتیم و حدود ساعت ۳ صبح، پرواز ما با حدود ۱۱ ساعت تاخیر انجام شد و ما حدود ۴ صبح به تهران رسیدیم ….
ادامه دارد…
برای این آیتم یک نظر بنویسید
برای ثبت دیدگاه، باید وارد شده باشید.