شفا گرفتن بابای من چگونه اتفاق افتاد؟
شفا گرفتن در ذهن خیلی از ماها چیزی عجیب و غریب و دور از دسترس است یا شاید هم فکر می کنیم مال آدم های خاصی است و ما هیچ وقت به آن دسترسی نداریم، اینجا هستیم تا به شما کمک کنیم آن را بیاموزید
من سید ضیاء هستم. دوست دارم به آنچه در مورد شفا یافتن در اینجا می نویسم با تمام وجود و قلبت گوش کنی و در مورد آن به جز بودن یک حقیقت هیچ شکی رو به ذهنت و به دلت راه ندی و قضاوت هم نکنی و پذیرای آن باشی تا آن هم بخشی از تو شود..
من یک فردی هستم درست عین شما در دل همین جامعه و با همین فرهنگ و با همین تفکرات رایج جامعه و با همین مذهبی که همه تون تقریبا دارید و با همه ی آنچه شما بزرگ شدید من هم بزرگ شدم.
اما از یک جا به بعد من با نگاهی آگاهانه به اطرافم متوجه یکسری تضادها و ناهماهنگی ها شدم. یعنی دیدم مردم آنچه می گویند با آنچه رفتار می کنند، آنچه زندگی می کنند همخوانی ندارد.
کم کم با تمام خشمی که از زمین و زمان داشتم کمی به سمت تنهایی گرایش پیدا کردم و در تهایی هایم، در اثر ناآگاهی، تمام توجه و تمرکزم بر روی مشکلات اطرافیانم، مشکلات جامعه، مشکلات مسئولان، مشکلات ناامنی و غیره … افتاده بود.
این صحبت ها برای زمانی است که من هیچ درک و آگاهی از آنچه امروز قصد گفتنش را دارم نداشتم. من بخاطر تمام خشم هایی که داشتم به هر کانال یا شبکه ای که او هم بیشتر از من خشم داشت جذب شده بودم، مخصوصا شبکه های سیاسی.
این روند سال ها زمان برد و من هر روزی که می گذشت از نظر جسمی، روحی و روانی بیمارتر و بیمارتر می شدم. تا جایی که من دیگر کنترل خشمم به صفر رسیده بود و اصلا با صدای آروم با هیچ کسی نمی تونستم صحبت کنم، حتی فرزندانم که عشق زندگیم بودند.
من به یک آدم خشن، افسرده، کم طاقت، عجول، شتابزده، بیقرار و بسیار دردمند تبدیل شده بودم. در همین حال کم کم به سن 40 سالگی هم نزدیک شده بودم و باورم بر این بود، دیگه حالا حالاها باید آماده بشم برای از بین رفتن و پیر شدن و آماده مرگ بودن.
چرا من اینطوری فکر می کردم؟ چون اغلب مردم این طرز تفکر رو داشتن و همه کسایی که با من هم سن و سال بودن، دیگه بعد از چهل سالگی تمام انگیزه زندگی شون رو از دست داده و در انتظار انواع بیماری ها می نشینند و این مورد خیلی خیلی هم برای همه عادی و طبیعیه.
تا این که شاید به خاطر جسور بودنم، به خاطر کوتاه نیومدنم و به خاطر هزاران سوال بی پاسخی که از هزار جا داشتم، چه در مورد خدا، چه در مورد دین و مذهب، چه در مورد مردم و چه در مورد هدف زندگی و هدف خلقت، خلاصه چالش های زندگی و همون ناراحتی ها من رو به مسیرهای غریبه ای سوق دادند.
منظورم از مسیرهای غریبه همان مسیرهایی است که اکنون برای من آشنا و برای خیلی از شماها غریبه هستند، به این دلیل که تا به حال کسی در مورد این چیزها، چیزی به شما نگفته است.
در تجربه های گوناگونی که داشتم، مخصوصا در مورد شغلم و آنچه در آن زمان آن را معجزه می نامیدم اتفاقاتی می افتاد که برایم عجیب و غریب و بسی سوال برانگیز شده بود. مثل همزمانی ها، لوکیشن های دقیق، قرار گرفتن در مسیر آدم مورد نیازم و هزاران فرشته که در زمان درست برای من معجزه رقم زده بودند.
این سوال پرسیدن و این اتفاقات شبیه معجزه که خاک رو تبدیل به طلا می کرد، بیشتر من رو کنجکاو می کرد که بدانم، آن پشت پرده چه خبر هست. انگاری کسی حضور دارد و صدای من رو می شنود و فورا هم پاسخ می دهد.
با کمی شک و ترید و کمی هم جسارت و شجاعت، هر چه را باید قربانی می کردم رو قربانی کردم، از هر چیزی باید می گذشتم گذشتم، هر بهایی رو که باید می پرداختم رو پرداختم، هر کتابی که می دانستم باید بخوان را خواندم، هر دوره آموزشی که فکر می کردم بهم کمک می کنه رو شرکت کردم و ادامه دادم و ادامه دادم …
این به مسیر ادامه دادن، باعث شد من از یک مغازه لوازم التحریری به یکباره وارد یک سیستم کاری جدید که هیچ چیزی در مورد آن نمی دانستم بشوم. شرکتی ثبت دادم و به تهران رفتم و دفتر زدم و صدها تجربه خوب و بد جدید داشتم.
دو سالی را در تهران با این شغل و شغل های دیگر گذراندم و در انتهای آن برای دوره هایی تخصصی وارد آموزش دیدن شدم. البته آنچه آموزش دیدم به آنچه امروز آموزش می دهم چنان شباهتی ندارد، اما آن آموزشی پلی برای رسیدن من به اینجایی که اکنون هستم بودند. خیلی زود این آموزش ها تمام شد و من مجددا به شهر محل زندگی ام برگشتم.
بعد از بازگشت از تهران من به مدت حدودا دو سال، این بار بصورت آگاهانه تنهایی را برای خودم انتخاب کردم. یعنی این تنهایی که این بار با آگاهی انتخاب کرده بودم، با تنهایی قبلی که از ناچاری تنها شده بودم کاملا فرق داشت.
انگار من می دانستم که به دنبال چیزی هستم و چه کاری می خواهم انجام دهم، اما نه بصورت واضح. یعنی همان سوالاتی که در خلوت خودم می پرسیدم داشت من رو به مسیری تازه می برد تا با دنیایی جدید آشنا کند.
کم کم در ادامه مسیر من با آموزه هایی آشنا شده بودم که می گفت شما خالق تمام صددرصد زندگی تان هستید و هر چیزی که اکنون توی زندگی تون دارید، خالقش خودتان بودید و باید مسئلولیتش را بپذیرید و تلاش کنید بهترش کنید!
یعنی چه خوشحالی و چه غمگین، چه ثرتمندی و چه فقیر، چه خوشبختی و چه بدبخت، چه سالمی و چه بیمار تمامش ساخته ذهن خودت هست و خودت این کار رو برای خودت کردی، اگر ناراضی هستی می تونی تغییرش بدی.
در ابتدا من خیلی نسبت به شنیدن این آموزه ها مقاومت داشتم و باورم نمی شد که من خودم خودم رو بیمار کرده باشم، خودم خودم رو افسرده کرده باشم، خودم خودم رو به دام پلیس انداخته باشم، خودم باعث آن همه تصادفات شده باشم و الی آخر…!!!
تا این که قوانین رو بیشتر یاد گرفتم و بیشتر درک کردم و پذیرفتم که خودم مسئول همه چی بودم و بلافاصله از ذوقی که داشتم تصمیم گرفتم از آن به بعد خودم همه چیز رو همون طوری که دوست دارم بسازم.
تصمیم گرفتم اول سلامتی ام را برگردانم و بعد تمام خشم ها و کینه ها و نفرت ها و جنگ طلبی ها رو از وجودم پاکسازی کنم و تا آنجا ادامه دهم که به آن آدمی که دوست دارم تبدیل شوم.
این روندِ رو به بهبود من، از سال 93 بصورت خیلی خیلی جدی شروع شده و من مرتبا بر روی آن سرمایه گذاری کردم و در این چرخه بهتر و بهتر شدن قرار گرفتم و احتمالا تا پایان عمرم هم ادامه خواهد داشت.
این بود خلاصه روندی که من از یک آدم از همه جا بریده، افسرده و بیمار به یک فرد سالم، تندرست، خوشحال و خوشبخت تبدیل شدم.
بعد از آگاه شدن من از قوانین زندگی و قوانین جهان هستی و این که می توان از این قوانین برای رسیدن به هر چیزی استفاده کرد، بشدت و با تعهد به دنبال کیفیت دادن و رسیدن به قدرت های ماورائی خودم بودم. اما هیچ راه دقیقی هم برای آن بلد نبودم چون هنوز ابتدای مسیر بودم.
چیز زیادی در مورد این موضوع که من آیا دوست داشتم روزی درمانگر بشوم یا این که بتوانم از طریق قدرت های درونی خودم کسی را شفا دهم یا درمان کنم یادم نمیاد. ولی احتمالا علاقه داشتم که به سمت آن هدایت شدم.
من به این یقین رسیده بودم که می تونم خودم رو از طریق قوانین درمان کنم ولی در مورد دیگران شاید چیزی نمی دونستم و اگر هم می دونستم واقعا چیزی یادم نمیاد.
وقتی که من خودم یواش یواش حالم بهتر شده، شرایط روحی ام تغییر کرد، خندان تر و شادتر شدم و مرتبا سپاسگزاری انجام می دادم و در مورد آموزه هایی که آشنا شده بودم مرتبا تمرین می کردم، با دریافت یک الهام نزد یک بیمار رفتم و کمی با او صحبت کردم و در کمال تعجب خیلی زود او شروع به درمان شد.
من با پدیده شفا گرفتن و شفا دادن در سال 95 آشنا شدم، آن را بر روی چندین بیمار انجام دادم و به آن ها کمک کردم که به زندگی برگردند. و نتایج بی نقص بود و غیر قابل تصور!
بعد از آن زمان، دیگر من به درمان های حضوری ادامه ندادم و به کشور ترکیه مهاجرت کردم و آموزش ها رو از طریق سایت و بصورت آنلاین به صدها نفر یاد دادم و آن ها توانستند خودشان را شفا دهند یا درمان کنند. (در بخش دیدگاه ها در هر صفحه می توانید این نتایج را مطالعه کنید)
اما اعتراف می کنم، آنچه امروز از شفا گرفتن و شفا دادن می دانم و می گویم چیزی است که صدها بار کیفیت آن از آن زمان من بالاتر و قابل درک تر است چون تجربه های چند سال اخیر من خیلی به من در درک بیشتر این قوانین کمک کرده اند و از این جهت من توانایی ام در این موضوع صدها بار بیشتر از گذشته است.
من در آن سال ها این قدرت را در خودم ایجاد کرده بودم که بتوانم این کار را بکنم، به دیگران هم کمک کردم، شفا هم گرفتم، شفا هم دادم، اما مراحل و چگونگی رخ دادن آن برایم گنگ بود و درک نمی کردم که چه چیزی باعث این معجزات یا شفا گرفتن می شود. یعنی انجامش می دادم، نتیجه هم می گرفتم اما درکی از آنچه رخ می داد نداشتم.
امروز که دارم با شما صحبت می کنم و این فایل بسیار زیبا و پر از آگاهی رو براتون ضبط گرفتم بیشتر از همیشه بر این قوانین مسلط شده ام و می توانم درک کنم که چیزی در آدمی وجود دارد که می تواند بصورت معجزه آسایی در ظرف یک ساعت یا یک روز یا سه روز یا نهایتا 5 روز در او شکوفا شود و او را کاملا درمان کندو جوری که انگار نه انگار که او سال ها بیمار بوده است.
اجازه دهید ماجرای شفا گرفتن بابای خودم رو که در فایل این جلسه کامل توضیح دادم، بصورت نسبتا کامل اینجا برای شما شرح دهم.
من اوایل امثال بعد از مدت ها به شهر محل زندگی قبلم، یعنی همان روستایی که پدر و مادرم نیز در آنجا ساکن هستند آمدم. وقتی با پدرم روبرو شدم باورم نشد که او چقدر در این مدتی که من او را ندیده بودم ضعیف و بی روحیه شده است.
نگاهش کردم، انگار دیگر هیچ امیدی به زندگی یا زنده ماندن خودش نداشت. پدرم که بسیار فرد اکتیو و فعالی بود و همیشه با همین سن و سالش باید طول روز رو فعالیت می کرد، حالا صبح تا شب قرص اعصاب و دیگر داروها را می خورد و می خوابد.
از نظر آنچه من مشاهده می کردم و آنچه من بلد بودم باید فوری می پریدم تا سری او را درمان کنم. اما از آنجایی که قوانین طبیعت را بهتر از قبل می شناسم، فقط هر روز که او را می دیدم نگاهش می کردم و هیچ واکنشی نشان نمی دادم.
من می دیدم که بابای من در حال فرو ریختن است و چیزی دیگر نمانده که بدنش را ترک کند، اما از طرفی هم می دانستم که او تا آماده کمک گرفتن از من نباشد و من را برای کمک درخواست نکند و یا باور نداشته باشد هیچ کاری برایش نمیتوانم انجام دهم.
بابای من هم مثل اکثر مردم، آنقدری که به دارو و دوا اعتقاد دارد یک هزارم آن، نه به من و نه به خدای من اعتقاد نداشت. ولی همین بابا اگر دکتر یک زهر هم به او می داد او با عشق تمام اونرو می خورد، مثل خیلی از مردم دیگر.
من آنقدر صبر کردم و آن صحنه ها را بدون قضاوت و بدون دخالت مشاهده کردم تا آنجایی که دیگر بابای من برایش واضح شده بود که در حال رفتن است. همان جایی که وهم و ترس وجودت را فرا می گیرد.
زمانی که انسان چه از مرگ بترسد و یا چه شرایط زندگی آنقدر خسته اش کند که مرگ را جلوی چشمهای خودش ببیند، انگاری نامحسوس یک کمکی را تمام وجودش طلب می کند که در دیگر شرایط او این کار را نمی کند.
وقتی بابا در آن حد ترسیده بود، اما آن را آشکار نمی کرد به دنبال آماده شدن برای رفتن پیش پزشکی متخصص در شهری دور از شهر خودمان بود. درست در همان لحظاتی که آماده رفتن شده بود من از راه رسیدم و نمی دانم چه چیزی گفتم، ولی او را از کارش و تصمیمش پشیمان کردم.
بابای من اونروز از رفتن پیش پزشک منصرف شد ولی برای من محسوس بود که از درون کمی در جنگ با خودش بر سر رفتن و نرفتنش پیش پزشک است و گاهی راضی از نرفتن و گاهی هم پشیمان از نرفتن.
چند روز گذشت و او دیگر از رفتن پیش پزشک حرفی نمی زد اما حال و روز بهتری رو هم نداشت. فقط کمی انگاری بیخیال تر شده بود. شاید همان اطمینان درونی یا همان خیال راحتی درونی بعد از وعده خداوند توی اون اتفاق افتاده بوده، کسی چه می داند.
تا این که یکی از روزها من برای صرف نهار خونه بابا اینا رفتم، کمی باهاش صحبت کردم و دیدم اصلا حال جواب دادن رو هم نداره و در حال چُرت زدن هست، از بس که بدنش ضعیف و بی رمق شده بود و در عین حال بخاطر مصرف دارو هم بود.
من نهارم رو که خوردم برگشتم به طبقه بالا، جایی که اتاق خودم بود. به محض ورودم به اتاق به یکباره یک حسی یک پیامی یک الهامی رو دریافت کردم که گفت زود برگرد و به بابات کمک کن، همین الان وقتشه!
شاید باورتان نشود بابای من هم مثل بیشتر مردم به خاطر اعتقاداتش، هیچ وقت کارها صحبت های من رو نمی تونست قبول کنه حتی اگر همه مردم اونرو تایید می کردند. اما این موضوع برای من خیلی طبیعیه، چون می دونم اونا چیزی دیگری رو باور دارن و حاضر به قبول چیزی جدید نیستن.
وقتی به الهامم توجه کردم بلافاصله پیش بابام برگشتم. بهش گفتم بابا بلند شو بیا اینجا دراز بکش، در کمال تعجب دیدم که بابا بدون این که بپرسه برای چی یا می خوای چکار کنی، بدون کمترین سوالی یا مقاومتی بلند شد و به سختی به جایی که من گقتم آمد و دراز کشید.
یک عبارت تاکیدی به زبان ساده و با خط درشت که بتواند بخواند را برایش نوشتم و از او خواستم با من همکاری کند و این عبارت رو با صدای بلند و با من هم صدا بخواند.
شروع به انرژی دادن به بابا کردم. کل بدنش رو یکی دو دور انرژی دادم و اطراف سرش رو نیز انرژی دادم. چیزی حدود پانزده دقیقه کار من طول کشید و پایان کارم رو به او اعلام کردم و ازش خواستم تا فردا آن عبارت رو مرتبا با خودش تکرار کند.
فردا که رفتم به دیدینش، مادرم گفت در طی پنج شش ماه اخیر حتی اصلا هیچ وقت اینجوری که دیشب به خواب رفته بود، تا حالا نخوابیده بود. لازمه بگم اولین تاثیر دریافت انرژی خواب عمیق و بی سابقه ای است که فرد تجربه می کند، چیزی شبیه به مرگ.
اونروز رو هم با یک عیارت تاکیدی دیگر شروع کردم و همان کارهای روز قبل رو ادامه دادم . بابا کاملا تسلیم من بود بدون کمترین واکنشی یا ترسی یا حتی سوالی و من به اندازه حدود پانزده دقیقه کارم رو انجام دادم و برگشتم به اتاق خودم.
برای روز سوم دوباره به مدت پانزده دقیقه من همین کار رو با او کردم و با یک عبارت جدید جلسه رو تمام کردم و به اتاقم برگشتم. چیزی که یادم می آید این است که مادرم گفت هر سه شبی که بهش انرژی دادی کاملا خوابش سنگین شده است و این درحالی بود که بابای من هم از مادرم می گفت که او هم به شکل عجیبی تا صبح بر روی یک دنده خوابیده است. یعنی مادرم نیز از این انرژی و از این فضا بهره برده بود و تحت تاثیر قرار گرفته بود.
خب من طبق حس خودم دیگر این روند رو ادامه ندادم و حس کردم که بابای من درمان شده است و این رو می تونستم حس کنم. تا اینکه رفته رفته از روزای بعد در چهره، کلام و رفتار بابای من چیزی جدید موج می زد، که همه چی به بهتر از قبل تبدیل شده است.
چند روز بعد مهمانی داشتیم که بابای من کل اون تایم رو صحبت می کرد و انگار نه انگار که قبلا بیمار بوده است، این در حالی بود که فقط چند نفر از بچه ها از عمق بیماری بابا خبر داشتن و خودش هم از اصل بیماری بی خبر بود. چون نتیجه آزمایشش رو بهش نگفته بودن!
بابا قبلا آزمایشی رو گرفته بود که توسط پزشکش براش نوشته شده بود. در اون آزمایش نشون داده می شد که پروستات بابای من از خط قرمز یعنی عدد 80 هم عبور کرده است، در صورتی که نرمال آن بین عدد 2 تا 4 بوده است.
اما آن چه دو یا سه هفته بعد از درمان بابا، از طریق انرژی در آزمایشش نشان داده می شد، مطابقت می کرد با آنچه در زمان تولدش داشته است یعنی اونقدر نرمال و طبیعی. باورتان بشود که عدد بالای 80 به عدد 2 یعنی حداقل آن رسیده بود. بابای من دیگر هرگز به پزشک مراجعه نکرد.
امروز که حدود دو ماهی از این موضوع می گذرد متوجه شدیم که نه تنها بیماری پروستات بابای من کامل و صددرصد درمان شده است بلکه لرزش دست های او نیز بعد از بیست سال کامل از بین رفته است.
او اکنون فردی آرام تر، صبورتر، بی اهمیت تر نسبت به اطرافش و بسیار بسیار سر حال و سر ذوق است و در کنار او مادرم نیز بی بهره نمامنده است و او هم درد پاهایش تا حد بسیار زیادی درمان شده است و روحیه هر دو عالی است و این است تاثیر انرژی شفابخشی که در تک تک شماها وجود دارد
من به لطف خدای خوبم، به آنچه امروز اینجا می گویم تقریبا آگاه و مسلط هستم و این توانایی را در خودم می بینم تا به کسانی که می توانند من را باور داشته باشند کمک کنم که یاد بگیرند خودشان را درمان کنند یا دیگران را شفا دهند.
مراحل یادگیری این علوم غریبه هم مثل هر علم دیگری نیازمند، یادگیری، تعهد، پشتکار، باور داشتن و پیگیری است. و هر کسی که بخواهد می تواند آن را بیاموزد.
یعنی فرد شما هم می توانی آن را یاد بگیری و بر آن مسلط شوی، تا آنجا که هم خودت را شفا دهی و هم به دیگران کمک کنی که خودشان را درمان کنند. این علوم حتی از نظر علمی هم تا حد زیادی پذیرفته شده و تعریف دارند. شاید بخش کمی از آن هم به ماورالطبیعه ربط داشته باشد که ما به آنجا دسترسی داریم اما از چگونگی رخ دادنش بی اطلاعیم.
شفا گرفتن شما، در مورد هر بیماری که از آن سخت تر و لاعلاج تر نیست امکان پذیر است، چرا که من تمام این موارد را خودم با دانشجویان و کسانی که خداوند به طریقی در مسیرم قرار داده است بارها و بارها امتحان کرده ایم و از آن نتیجه گرفتم.
حتی خود من هم با سابقه بیماری که پیشتر در مورد آن صحبت کردم، اکنون حدود ده سال است که توانستم دارو و دوا و دکتر را از زندگی ام حذف کنم و در سلامت کامل بدون کمترین مشکلی زندگی کنم، با یک آرامش وصف ناشدنی.
نه تنها که شما با یادگیری اصول و قواعد مختلف می توانید جسم تان را شفا دهید، شما می توانید روح تان را مداوا کنید که در اثر آن جسم تان همیشه در سلامت خواهد بود.
می توانید کیفیت زندگی تان را بهبود ببخشید، می توانید آمار رخداهای زندگی که آن ها را طبیعی می دانید را به حداقل یا حتی به صفر برسانید. این ها تجربه های این روزهای زندگی شخصی خود من است.
این که چقدر حرف های من را باور می کنید من مسئولش نیستم. اما معمولا آدم ها بی ارزش ترین و خطرناک ترین چیزها را هم یک بار امتحانش می کنند، حتی اگر بگویند این زهر است!
من از شما دعوت می کنم بعد از این که قضاوت نکردید، حالا بیائید شروع کنید و امتحانش کنید. این تست کردن هیچ چیزی را از شما نمی گیرد، حتی هیچ آسیبی به هیچ جا نمیزند. اگر هر زمان نخواستید برگردید و به همان زندگی قبلی تون ادامه بدید
دوست دارم شما هم جزو کسایی باشید که روزی خبر شفا گرفتن تون رو به من میرسونید
من عاشقتتتونم
شما داروخانه ای را در وجودتان دارید که تمام داروهای کشف نشده را در خودش دارد. کافیه به داروخانه تان سر بزنید
برای این آیتم یک نظر بنویسید
برای ثبت دیدگاه، باید وارد شده باشید.