دستیابی به رویاها
امروز روز دستیابی به رویاهای من است رویایی که چندی پیش حتی فکر کردن به آن هم برایم سخت بود. ولی امروز من در حال سفر به سمت همان چیزی هستم که حتی فکر کردن بهش آزارم می داد. میریم ادامه سفر به سمت رویاها رو با هم بشنویم.
حدود ۲۴ ساعت در هتل مسقط بودیم و بعد دوباره باید با پرواز به کوالالامپور، پایتخت مالزی می رفتیم. در مالزی حدود ۸ ساعت توقف داشتیم و سپس به سمت ملبورن پرواز می کردیم.
تقریبا ۳ روز را در مسیر بودیم و من اگر مریم قبلی بودم، کلی به این شرایط غر می زدم ولی مریم جدید یاد گرفته بود برای دستیابی به چیزهایی که می خواهد همیشه قدردان و سپاسگزار باشد و به چیدمان خداوند ایمان کامل داشته باشد..
همان یک روز که در هتل مسقط اقامت داشتیم، کمک کرد که خستگی مان را بگیریم که البته اقامت کردن ما در هتل مسقط هم جریان زیبایی ازدستیابی من به رویایم است که برایتان بازگو می کنم:
در ابتدا تمام پرواز های ما، پشت سر هم بود و یا حدود ۷ یا ۸ ساعت بین آنها فاصله بود که درواقع ما در این مدت زمان اندک، نمی توانستیم به هتل برویم و استراحت کنیم و من دوست داشتم که فرصتی برای استراحت داشته باشیم.
حدود ۴ یا ۵ روز قبل از اولین پرواز، از آژانس مسافربری به ما اطلاع دادند که پرواز تهران به عمان لغو شده!! و فعلا هم پرواز جایگزینی ندارد! در ابتدا همسرم بهم ریخت و گفت که شاید مجبور شویم بقیه پرواز ها را هم لغو کنیم، چون به آنها نمی رسیم ولی ندایی در درون من می گفت که همه چیز درست است، همه چیز خوب است، آرام باش!
من واقعا آرام بودم، چون می دانستم هر آنچه را که خداوند برایم رقم بزند خوب است و چیزی به جز خیر و نیکی نیست! و از همسرم خواستم که تا صبح صبر کنیم و فردا صبح با سوپرایز خداوند مواجه شدیم، زیرا یک پرواز دیگر، جایگزین پرواز قبلی شده بود که قیمتش پایین تر بود و یک روز قبل تر هم انجام می شد، بنابراین ما می توانستیم در عمان هتل گرفته و کمی استراحت کنیم و این همان چیدمان بی نقص الهی بود که در جهت برآورده شدن رویای من انجام پذیرفته بود!
در طول سفر از عمان به مالزی و سپس به ملبورن، احساس رهایی خاصی داشتم. اصلا به محض خروج از ایران، یک احساس سبکی به من دست داد و این احساس خوب، بیانگر اتفاقات خوبی بود که در راه هستند. انگار جریان اتفاقات عوض شده بود، همه چیز روان تر پیش می رفت، شاید به این دلیل بود که پا در دل ترس هایم گذاشته بودم و ایمانم را نشان داده بودم.
احساس می کردم قرار است اتفاق بزرگی رقم بخورد که من هم سهمی در خلق آن دارم. یک حس قدرت، عظمت، رهایی، آرامش، هیجان و … که توصیفش برایم مشکل است!
وقتی به فرودگاه ملبورن رسیدم، با تمام خستگی جسمانی ام، از لحاظ روحی کاملا شاداب و پر انرژی بودم.
انگار تولدی دوباره در من صورت گرفته بود، به زندگی جدید و رویایی ام سلام کردم و آغوشم را برای تمامی اتفاقات خوبی که به من آگاهی، عشق، رفاه، سلامتی و ثروت می دهند را گشودم.
در فرودگاه ملبورن دوباره همان قضیه کمک کردن حمل وسایل به من اهدا شد و همان طور که گفتم انگار شکل اتفاقات برایم تغییر کرده بود و دستیابی به همه چیزهایی که نیاز داشتم در لحظه برای من ظاهر می شد!
ما در ملبورن فقط یک دوست داشتیم که او هم فقط نیم ساعت در فرودگاه به دیدن ما آمد و ۴ عدد سیم کارت که برای ما تهیه کرده بود را به ما داد و رفت!
و من، دیگر منتظر هیچ آشنایی نبودم که بیاید و برای من کاری بکند! من در اینجا دیگر خانه نداشتم. ماشین نداشتم. پدر، مادر، خواهر، برادر، دوست، آشنا، همکار... نداشتم، شغل نداشتم، در واقع خودم با دست خودم آنها را رها کرده بودم، همه آن منیت ها را، همه آن چیزهایی را که به من وصل بودند، مرا سنگین کرده بودند و مانع به پرواز درآمدن من شده بودند!
می دانستم که اینجا خودم هستم و خودم! خودم هستم و خدای درونم! خودم هستم و ایمانم! خودم هستم و باورهای جدیدم! خودم و آگاهی هایم! به معنای واقعی “آغاز” بود، “از صفر شروع کردن” بود و من خوشحال بودم که فرصت نو شدن و نو زیستن را پیدا کرده ام تا این بار خود واقعی ام را، خود انسانی ام را، خود معنوی ام را، خود خدایی ام را زندگی کنم…..
پس ماشین گرفتیم و به خانه ای که فقط ۶ روز در اجاره ما بود رفتیم. خانه کوچکی بود با تجهیزات اندکی که برای افراد تازه وارد تدارک دیده شده بود ولی در این خانه کوچک، یک چیز توجه مرا جلب کرد و آن صندلی های باغی زیبایی بود که روی تراس خانه وجود داشت.
صندلی هایی که داشتن شان یکی از آرزوهای من بود (من در اینجا به یاد فایل امپراطوری عشق افتادم که برای استاد ضیاء عزیز، یک میکروفن بر روی میز قرار داده شده بود) و حال این صندلی ها، برای من پیامی آورده بودند! پیامی که از محقق شدن رویاهایم در بهترین، راحت ترین، سریع ترین و کم هزینه ترین حالت ممکن حکایت داشت و چه شروع زیبایی و پیام زیبایی ….
با وجود اینکه همه چیز برایم نامشخص است ولی ایمان دارم که همه آن چیزهای نامشخص به بهترین شیوه برایم انجام می شوند و دستان خداوند مرا برای دستیابی به رویاهایم یاری می رسانند.
انسان هایی که همه از هم هستیم و همه از روح خداییم و جدایی ناپذیریم و فرقی نمی کند که چه ملیتی داریم، به چه گویشی سخن می گوییم، چه فرهنگی یا دینی داریم! همه یکی هستیم و این حس یکی بودن، به من آرامشی ژرف می دهد و احساس می کنم که در جای درست خود قرار گرفته ام.
با خودم در صلح هستم، هماهنگ هستم و بدون هیچ مقاومتی به نظاره نشسته ام تا شاهد معجزات الهی در زندگی ام باشم. و رها و سبکبال هستم، می گذارم برود آنچه رفتنی ست و به آنچه به سمتم می آید خوشامد می گویم ..
برای این آیتم یک نظر بنویسید
برای ثبت دیدگاه، باید وارد شده باشید.