مسیر رویاها
زمانی که آگاهانه به مسیر رویاها نگاه می کنیم چقدر به نظم و دقت جهان بیشتر آگاه می شویم. در اینجا بخش دوم سفر به سمت رویاها رو در این لایو توضیح می دهم.
وقتی به تهران رسیدیم خیلی خسته بودیم، فقط چند ساعتی فرصت داشتیم که استراحت کنیم، زیرا ساعت ۱۸:۳۵ باید در فرودگاه امام خمینی می بودیم تا تهران را به مقصد مسقط عمان ترک کنیم و لازم بود چند ساعتی زودتر برای انجام کارهای پروازمان در فرودگاه حاضر می بودیم.
در فرودگاه حس عجیبی داشتم، واقعا رویای من در حال محقق شدن بود و چقدر این مسیر رویاها فوق العاده است!
کارهای قبل از پروازمان به دلیل اضافه باری که داشتیم کمی چالش برانگیز و طولانی شد و من متوجه بودم که در حال وارد شدن به ناشناخته های بسیاری هستم و این، همان چیزی بود که برایش آماده شده بودم تا ایمانم را محک بزنم.
به هر حال پرواز انجام شد و من خاک ایران را ترک کردم!
باز هم حس عجیبی داشتم، دلم می خواست مریم قدیمی ترسو را که پر از باورهای محدود کننده بود، در ایران بگذارم و او را با خودم در این مسیر شجاعانه نبرم و مریم با ایمان، قدرتمند و شاد را که سرشار از باورهای زیبا و نامحدود هست را با خود به این سفر رویاها و آرزوها بیاورم!
آری پرواز من شروع شده بود! و من در ۲۳ شهریور ۱۴۰۱ خاک ایران را ترک کردم! ولی نه نه، پرواز من از مدتها قبل آغاز شده بود! از سال ۱۳۹۷ که با سایت استاد ضیاء عزیزم و آموزش های بی نظیرشان آشنا شده بودم! از آن زمان که با خود عهد بستم که در محضر استاد نور و یکتاپرستی، ایمانم را افزایش دهم!
از آن زمان که خود را متعهد کردم که روزانه فایل گوش کنم، تکرار کنم، نت برداری کنم، درک کنم، انجام دهم، کامنت بنویسم و با فایل ها زندگی کنم! آری پرواز درونی من، مدتها پیش آغاز شده بود تا مرا برای مسیر پرواز بیرونی آماده کند! تا مرا ۱۵۰ پله رشد دهد! زیرا از شهری که در رتبه ۱۶۳ جهانی بود ، به شهری می رفتم که در رتبه ۱۰ ام جهان قرار داشت!
ولی این رشد ۱۵۰ پله ای و رسیدن به رویاها برایم بی هزینه نبود! بی قربانی نبود! بدون سنجش ایمان نبود! بدون چالش نبود! ولی من یاد گرفته بودم که در مسیر از چالش هایم بزرگتر باشم!
در این پروسه قربانی کردن، از بسیاری از متعلقات مادی و غیر مادی ام گذشتم و آنها را رها کردم!
دل کندن حس عجیبی ست و کلا مهاجرت کردن حس خاصی دارد! به مانند مرگ می ماند که چیزهای بسیاری داری ولی نمی توانی با خود ببری! همه را باید بگذاری و از آنها خداحافظی کنی! هر چقدر تمرین بیشتری در این زمینه کرده باشی، لحظه رها کردن را راحت تر می گذرانی و به جای حس خالی شدن، حس پُر شدن داری!
و من از بسیاری از چیزهایی که دوست شان داشتم گذشتم و از بسیاری وابستگی ها و دلبستگی هایم نیز!
و می دانستم همه اینها بهای ۱۵۰ پله رشد من و هزینه مسیر رویاهای من است. ایمان داشتم که قرار است چیزهای بسیار بهتری به من داده شود!
پس رهای شان کردم که بروند، زیرا همه آنها در دست من فقط امانت بودند و اکنون، موقع بازگرفتن شان فرا رسیده بود!
در این افکار بودم که به فرودگاه مسقط رسیدیم، من، همسرم و فرزندانم در حال حمل چمدان های مان با ترولی بودیم تا ماشین بگیریم و به هتل برویم. و من زیر لب جمله تاکیدی که از استادم در دوره رویاها را آموخته بودم، با ایمان تکرار می کردم و می گفتم که “دستان خدا پیشاپیش منتظرند تا مرا یاری رسانند.
ناگهان یک مرد عرب به سمت من آمد و به زبان انگلیسی از من اجازه گرفت که به من کمک کند و ترولی مرا تا کنار تاکسی حمل کرد و چمدان هایم را در صندوق عقب ماشین گذاشت! من مات و مبهوت به او نگاه کردم و شگفت زده از خلق این اتفاق زیبا با خدای خودم عشق بازی کردم!
سپس به سمت پسر ۱۰ ساله ام رفتم تا ترولی او را بگیرم و به او کمک کنم ولی آن مرد عرب که مامور یاری رساندن به من بود، دوباره به سمت من بازگشت و کارش را تکرار کرد و چه زیباست این باورها که چنین اتفاقات زیبایی را برای ما خلق می کنند!
وقتی به هتل رسیدیم، اینترنت را روشن کردم تا پیام رسیدن مان را به عزیزانم بدهم تا خیال شان راحت شود که به محض روشن کردن نتم با حجم زیادی از پیام های پر از عشق دوستان، آشنایان و اعضاء سایت استادضیاء عزیز روبرو شدم که اشک شوق مرا جاری ساخت و انرژی و ایمانم را برای حرکت کردن در مسیر رسالتم، چندین برابر کرد….
ادامه دارد …
برای این آیتم یک نظر بنویسید
برای ثبت دیدگاه، باید وارد شده باشید.