سریال آموزشی امپراطوری عشق- قسمت اول
آنچه در پیش روی داریم، بخش خیلی کوتاهی است از آنچه قدرت در انسان وجود دارد و از آنچه باعث خلق زندگیِ ما می شود. در اینجا تصمیم داریم مهم ترین اصول خلق شرایط را بصورت کوتاه و در یک سریال چند قسمتیِ فوق العاده به نام سریال آموزشی امپراطوری عشق با شما عزیزان به اشتراک بگذاریم.
تنها درخواستی که ما از شما می توانیم داشته باشیم، این است که، هر طور شده، هرچند سخت، هر چند مخالف، هر چند غیر قابل باور، هر چند خلاف عقاید شما، اما اینجا بمانید و بدون قضاوت کردن، بدون برچسب خوب یا بد زدن، بدون محکوم کردن ما، تا آخر این سریال را گوش کنید، اگر در پایانِ سریال امپراطوری عشق، به کلی نتیجه ها و اتفاقات خوب در زندگی تون هدایت نشدید، اگر عشقی و هیجانی جدید در شما ایجاد نشد، بعد می توانید به شرایط قبل برگردید و اینجا را ترک کنید.
اقبل از شروع سریال آموزشی و جذاب امپراطوری عشق من خودم رو برای اون دسته از عزیزانی که از قبل من رو نمی شناسند معرفی می کنم و در ادامه هدف از ایجاد این سریال رو برای شما خوبان بازگو می کنیم.
من سید ضیاء حسینی هستم، اکنون 51 سال سن دارم، زاده و بزرگ شده شهر رفسنجان، یکی از شهرهای استان کرمان هستم، از بدو تولدم تا سال 1396 من در یک محل و یک روستا زندگی کردم، سپس بعد از یک تصمیم کاملا آگاهانه، از آنجا به کشور ترکیه مهاجرت کردم.
خلاصه داستان زندگی من
داستان زندگی من هم مثل همه ی مردم پیچ تاب ها، و بالا و پایینی های خودش رو داشته، اما خالی از لطف نیست که یک مقدار کمی از آن را در اینجا بگویم.
از ابتدای تولدم، تا سن 9 سالگی که کلاس سوم دبستان بودم رو چیز زیادی ازش یادم نمیاد، از سن 9 سالگی هم تنها چیزی که در ذهنم مانده این است که، در ایران انقلاب شده بود، هر روز راهپیمایی یا تظاهرات بود، ظاهرا بابای من هم از علاقمندان پر و پا قرص به راهپیمایی بود و من رو جلوی موتورش میذاشت و به راهپیمایی میبرد.
بعد از اون به تحصیلات در همان روستا ادامه دادم، دبستان رو که تموم کردم وارد راهنمایی شدم، در دوران راهنمایی که همه ی بچه ها سه سال آن را تموم می کردن و وارد دبیرستان می شدن، من با اجازه شما، به سختی بعد از پنج سال به زور آون رو تموم کردم و برای وارد شدن به دوران دبیرستان برای ادامه تحصیل، به شهر رفتم.
در اونجا هم چند ماهی از کلاس اول دبیرستان رو رفتم، از اونجایی که اصلا هیچوقت علاقه ای به کتاب های درسی و مدرسه نداشتم و همیشه به زور و از ترس بابام و از ترس حرف مردم آن را تحمل می کردم، نیمه های سال، مخفیانه و بدون اینکه کسی متوجه شود، مدرسه را رها کردم و داستان هایی داشتم تا اینکه یک جایی بابای من هم متوجه ترک تحصیلم شد.
بابای من از اون دسته آدم های سنتی و بشدت سخت گیر و محافظه کاری بود که تمام دوربین هایش را بر روی من تنظیم کرده بود که مبادا من به گمراهی و بیراهه کشیده شوم.
کما اینکه تا آن جایی که من در جریان کار خودم هستم، او کمترین کنترلی هم بر روی من نمی توانست داشته باشد، چون من هر کاری را که می خواستم انجام دهم، بدون آنکه او بفهد در خفا انجام می دادم، ولی او در خیال خودش احتمالا از خودش راضی بوده است که من را تحت کنترل دارد!
چند سالی رو توی چند تا شغل پشت سر گذاشتم، یک دوره ای هم باز مخفیانه به جبهه رفتم، بعد از برگشت از جبهه به خدمت سربازی رفتم، حدودا بیست ماه خدمت کردم و دوباره به همان زندگی تکراری و پر از درگیری با پدر برگشتم.
تا اینکه روزی پدرم باز هم از ترس خودش و نه فداکاری برای من، یک مغازه دره پیتی توی همون دهات برایم دست و پا کرد تا بتواند من را بیشتر تحت کنترل داشته باشد و من آلوده و ولگرد نشوم.
چیزی نگذشت که به یکباره چشمانم رو باز کردم و متوجه شدم ای داد بی داد، من با آن همه آرزو و آن همه فکرهای رویایی و به ظاهر دیوانگی، به دام ازدواج افتادم و ازدواج کردم، بدون آنکه متوجه شوم. آن هم به سبکی که در آنجا مد بود، همان حالت سنتی و اون چیزی که رسم بود.
طولی نکشید که متوجه شدم جهان هستی دو فرشته نازنین (دو فرزند) به من هدیه داد که تنها عشقای زندگی من هستند. خواسته و ناخواسته زندگی تا به اینجا جریان داشت و گهی راضی و گهی ناراضی، گهی تحت کنترل و گهی خارج از کنترل گذشت. من هم بعد از ازدواج دیگه کمی مثلا عاقل تر و سر به راه تر شده بودم، اما هنوز اون هیجانات غیرقابل کنترل در من بشدت فعال بودند.
در سال های بعد رفته رفته من صاحب یک کسب و کارِ کمی بهتر از معمولی، در همان روستا شدم و درآمد بخور و نمیری هم برایم به همراه داشت، تا اینکه یک روز اولین تصمیم دیوانگی ولی شجاعانه ام رو در زندگی گرفتم.
من تمام آن مغازه را (که لوازم موتور سیکلت بود) رو یکجا، بدون اینکه ببینم یا بشناسم با یک فروشگاه بزرگ پوشاک فروشی زنانه، مردانه، بچه گانه و لوازم آرایشی و بهداشتی سر به سر معامله کردم. بدون کمترین شناختی از اجناس، از قیمت و از نوع شغل!
من به شهر رفتم، مغازه ای را اجاره کردم و کسب و کار جدیدم رو آغاز کردم. کسب و کاری که در ابتدا ناآشنا و پر از چالش بود. من وارد بازی ای شده بودم که کمترین چیزی از آن نمی دانستم، یک مبارزه بسیار سخت، البته برای مدت زمان حدودا یک سال.
یک سالی رو خیلی به سختی پشت سر گذاشتم، کلی چک هام برگشت خوردند و … تا اینکه یک روز با عمل به یکی از جرقه های فکری ام انقلابی در زندگی ام و در شهر به پا کردم. (دوره راه رسیدن به رویاها)
من با عمل به آن ایده و پیاده سازی آن، خیلی زود اون مغازه رو در سطح شهر معروف و مطرح کردم و کسب و کارم حسابی جان گرفت. طوری شده بود که دست به خاک میزدم طلا میشد.
چند صباحی را درست و حسابی تاختم، یک ماشین (بی ام و) خریدم و لذت ها و بریز و بپاش ها داشتم، تا اینکه روزی کاملا ورق برگشت. جوری برگشت که انگاری همه چی به یکباره تبدیل به خاکستر شده بود و باد ظرف مدت کوتاهی همه را با خود برد.
ورشکست شدم، بیش از سیصد فقره چک برگشتی داشتم، طلب کارها دنبالم بودند، بانک دنبالم بود، من هم فرار و … کلی مسائل دیگر که در دوره راه رسیدن به رویاها مفصل همه رو بیان کردم.
روزی که ورشکست شده بودم، من بیماری افسردگی هم گرفته بودم، بیشتر از ده تصادف هم داشتم و شرایط زندگی من به سمتی رفته بود که همه جا را کاملا تاریک و بسته می دیدم.
هیچ امیدی به هیچ جا و هیچ کس نداشتم، حتی خدا! چون اون زمان ها خدا رو جور دیگری می دیدم و اون خدا هم اصلا انگاری عین خیالش نبود که من چقدر مشکلات و بدبختی دارم و کمکم نمی کرد.
من به خاطر باورها و عقاید نادرستی که در ذهنم داشتم، به جز دردها و مشکلات پیش آمده، حتی یک احساس گناه بی جهت هم داشتم و آن هم به خاطر این بود که دلیل تمام این اتفاقات را به جایی یا جاهایی ربط می دادم که اصلا مربوط نبود.
خلاصه دو سالی رو با دشواری های زیادی پشت سر گذاشتم (از این جهت برایم دشوار بود که موضوع را درک نمی کردم) تا اینکه با کلی بدهی، روزی مجددا در همان روستا دوباره از صفر، یک شغل جدید رو شروع کردم.
باز هم بیشتر از یک سال شرایط به شدت برایم دشوار بود و چالش های زیادی داشتم، اما در آستانه سال دوم انگاری داشت درهای جدیدی به روی من گشوده می شد.
انگاری داشت اتفاق هایی می افتاد که درکش برای آن زمان من سخت بود و اصلا حتی ذره ای از آن را نمی فهمیم، معجزه پشت معجزه، ایده پشت ایده، فرصت پشت فرصت. البته الان برای تک تک رخ دادهای زندگی خودم و دیگران تعریف دارم و می توانم راحت آن را تحلیل کنم و بگویم چرا رخ داده است، چون قوانین جهان را بیشتر شناختم.
چند سالی گذشت و رفته رفته کسب و کار جدید من، حسابی در روستا رونق گرفت. تمام بدهی ها را پرداخت کردم، ماشین خریدم، زمین خریدم، دو طبقه مغازه شیک ساختم با کلی تجهیزات و لوازم کار و کلی مسافرت ها رفتم و لذت ها بردم، اما…!
آما، روزی دوباره احساس نارضایتی یا همان احساس راکد بودن و زندگی تکراری و بدون چالش به سراغم آمد، دوست داشتم زندگی امن و آروم رو به چالش بکشم.
به تهران رفتم، یک شرکت ثبت دادم، یک دفتر تاسیس کردم و در کنار فروشگاهی که در روستا، در شهرستان داشتم که تحویل فروشنده هام داده بودم، خودم نیز در تهران مشغول بیزینس جدید شدم.
دو سال را در تهران با تجربه ها و چالش های بسیار زیاد پشت سر گذاشتم و مجددا به شهر خودمان یا همان روستای مان برگشتم، اما شعله ای که در من روشن شده بود هنوز خاموش نشده بود.
باز هم در کنار کار فروشگاهم، یک خط تولید آجیل و خشکبار هم راه اندازی کردم، یک سایت برای فروش آن محصولات از طریق اینترنت راه اندازی کرده بودم و کلی کارهای زخمیِ دیگر …
تا اینکه دوباره پس از مدتی با تمام چالش ها و مشغله هایی که داشتم وارد یک بازی کاملا جدید، کاملا ناشناخته، و خیلی خیلی بزرگ تر از تمام آنچه تابحال تجربه کرده بودم شدم.
من پا درون کاری گذاشته بودم که هیچ ارتباطی با هیچ کدام از کارهای قبلی ام نداشت، با هیچ کدام از سوابق کاری ام نداشت، با هیچ کدام از توانایی هایم نداشت و یک چیزی که همه ی آن ناشناخته و بسیار بزرگ بود. همین حوزه ای که اکنون مشغول آن هستم، یعنی تدریس قوانین زندگی، خودشناسی و خودآگاهی!
از آن روزی که این تصمیم را گرفتم، انگاری سفر زندگی من به راستی آغاز شده است، انگاری من سرِ جای درست خودم قرار گرفتم و من برگ جدیدی از زندگی را تجربه کردم و در حال تجربه هستم که تا به حال کمترین چیزی از زبان هیچ کسی در مورد آن نشنیده بودم و نخوانده بودم.
من وارد بازی ای شدم که بسیار هیجان انگیز، لذت بخش، سرگرم کننده و در عین حال، به تمام معنا زندگی نام دارد، چیزی که مربوط به کیفیت دادن به زندگی خودم و آدم هاست، چیزی که احساس می کنم رسالتم است.
حال می فهمم که من آن روزی که مدرسه را پس می زدم و فراری بودم، آتشی در درون من شعله ور بود که خواستار روشن شدن مسیری زیبا در مسیر کمال بود، اما، نه من آن را درک می کردم و نه والدین من!
از امروز به بعد با شما عزیزان دل، در سریال امپراطوری عشق، قرار داریم تعریفی داشته باشیم بر آنچه در زندگی بر ما می گذرد، معنا کنیم اتفاقاتی که فکر می کنیم به خودی خود در زندگی مان رخ می دهند، کما اینکه اصلا اینطور نیست.
سریال امپراطوری عشق به این معناست، که اصلا مهم نیست شما اکنون کجا هستید و چه کار می کنید و چه گذشته ای داشته اید، چقدر آدم شروری بودید، چقدر به ظاهر خطاها کرده ای، چقدر به تو برچسب ناتوانی و دیوانگی زده اند، چقدر آدم عصبی و تندخویی هستی و …
مهم این است که ما اکنون در کنار آن شخصیت همه چی تجربه کرده ی شما هستیم تا به شما کمک کنیم، که بدانید هر چه کردید بد نبود، هر چه کردید خطا نبوده، شما همه ی آن کارهای به ظاهر خطا را انجام دادید تا اکنون امروز و در این لحظه اینجا باشید و زندگیِ جدیدتان را آغاز کنید، همانطوری که من آغاز کردم.
ما قصد داریم با تجربه های رنگارنگی که در طول مسیر کسب کرده ایم به شما کمک کنیم از هر تاریکی که در آن فرو رفته اید از هر موقعیت ناامید کننده ای که در آن قرار گرفته اید، از هر نوع بیماری که در حال تجربه ی آن هستید، فارغ شوید و به سمت یک زندگیِ پر از نور، پر از روشنایی، پر از سلامتی، پر از ثروت و پر از خوشبختی و سرخوشی و پر از خدا هدایت کنیم.
امروز که شما در اینجا حضور دارید برای دنیا و برای شما و برای من حاوی پیامی است. این پیام ها در تک تک لحظات از طرف خداوند برای ما ارسال می شوند و اگر از آن ها آگاهی داشته باشیم، آن ها را بشناسیم و بتوانیم در یک کلام زبان خدا یا کائنات را بفهمیم، می توانیم بر روی یک نقشه بسیار زیبا و آماده ای که در ادامه زندگی برای مان تدارک دیده شده حرکت کنیم.
اما اگر این زبان را نشناسیم و نشانه ها و هدایت ها را نتوانیم درک کنیم، و برای یادگیری آن تلاش نکنیم، به احتمال خیلی زیاد باز هم به بیراهه می رویم، خطا می کنیم و تاوان خطای مان هم برای مان چیزی به جز درد، به جز رنج، به جز بیماری و بدبختی، به جز فقر و هزاران مشکل دیگر به همراه ندارد.
امروز مجموعه آموزشی ما در کنار شما هست تا آنچه ما را به اینجا و به این مسیر بسیار زیبا و هیجان انگیز رسانده است را با شما به اشتراک بگذارد و به شما کمک کند تا جای ممکن در زندگی تان نه تنها درد و رنج کمتری بکشید، بلکه زندگی تان بشود تماما عشق، لذت، شادی، سلامتی، ثروت و حال خوب!
در فایل دوم ادامه این جلسه را دنبال کنید…
شما هم میتوانید هر کاری را که دوست دارید، انجام دهید؛ اگر فقط باور کنید که میتوانید
پیشنهاد ما به شما : گوش کردن به فایل رایگان توضیح در مورد قانون افکار
درود بر خانوم ایرانمنش عزیز امیدوارم عالی باشید،یکی از مهم ترین آگاهی های که نصیبمون شده درک این موضوع هست که ما با اندیشه و رفتار خودمون لحظه به لحظه به جهان هستی پیام ارسال میکنیم یادمه توی یکی از لایو ها گفتین ما همیشه به جهان هستی میگیم بِده بِده بِده و جهان هستی هم طبق قانون بازتاب به ما میگی بِده بِده بِده و اما رفتار درستی که ما میتونیم داشته باشیم اینه که به جهان هستی بگیم ای جهان هستی من چی میتونم بهت ببخشم و همین پاسخ رو دریافت خواهیم کرد،آگاهی خیلی قشنگیه که بر رفتار و اندیشه هامون واقف باشیم و مهمتر از همه اینکه زبون کائنات و جهان هستی رو متوجه بشیم اگه بخوام الان خودم رو با سال های گذشته زندگیم مقایسه کنم باید بگم سال های گذشته به معنای واقعی سرگردان بودم زبون هیچ کسی و هیچ چیزی رو نمیفهمیدم و الان برام قشنگه که خداوند لحظه به لحظه از هر طریقی داره باهام حرف میزنه،امپراطوری عشق کمک میکنه تا شستشو بدیم درونمان رو از هر ناپاکی و آماده میکنه ما رو برای شنیدن ندای درون که همون صدای خداوند است اینم خیلی قشنگه که مستقیم با خود خدا ارتباط بگیری،هرچی از دلم اومد نوشتم 😄 مرسی